نگاهی به طبیعت اصفهانِ چند ده سال پیش
وقتی در خیابان «میر» گندم می‌کارند!
--->این مطلب برای صفحه جوان روزنامه اصفهان زیبا نوشته شده بودکه متاسفانه به دلیل خصومت شخصی مسئول صفحه با نویسنده، منتشر نشد!

 نمی‌دانم شما هم تا به حال موقع قدم‌زدن توی خیابان نظر و چهارباغ بالا و پایین یا وقتی توی یک «فست‌فود فروشی» توی یکی از این خیابانها مشغول گاززدن یک اسنک پر از سس گوجه و مایونز هستید یا حتی وقتی سوار «بی‌ام‌دبلیو»تان بارها و بارها از خیابان «میر» می‌گذرید، به این فکر کردید، که چند ده‌سال پیش، این جاها چه شکلی بوده‌اند؟!...
-    «اون موقع که ما آمدیم اینجا خانه ساختیم، دورتا دورمان گندمزار بود. از جلوی خانه هم جوی آب رد می‌شد. تک و توک، به تعداد انگشتای دست، خانه دور و اطراف بود. این خیابان «میر» هم خاکی بود. برق داشتیم ولی آب و فاضلاب نه! چاه آب داشتیم. همون که الان هم توی حیاطه! این حیاط هم پر بود از گلهای رز رونده و پیچک امین‌الدوله و یاس و انواع گلها...
  بعداً «پدر» جلوی خانه را درست کرد، روی جوی را بست تا بشه ماشین را ببریم توی خانه. بعد هم انجمن محله که پدر عضوش بود، خیلی تلاش کردند تا توانستند این خیابان میر را آسفالت کنند. این طوری شد که کم‌کم خانه‌های بیشتری توی محله ساخته‌شدند و چون مسکونی شده‌بود، شهرداری اجازه کاشت گندم به باغداران نداد و آنها هم، زمین‌ها را تقسیم کردند و فروختند.»
این‌ها را مادربزرگ می‌گوید و از همسایه‌های قدیمی که بعضی‌هایشان هنوز هستند، از فصل دروی گندم و از جوی‌های آب که از جلوی خانه‌ها می‌گذشتند صحبت می‌کند.
اصلاً از هر پدربزرگ‌ و مادربزرگ‌ یا حتی پدر و مادری که بپرسید، از باغ‌ها و بیشه‌های قدیمی اصفهان که حالا محله‌های جدید شده‌اند با آپارتمان‌های چند طبقه‌ی چند واحدی، می‌گویند و با یک حس غریب از «محله»ها‌ی قدیمی با آداب و رسوم خاصشان که همه همدیگر را می‌شناختند، حرف می‌زنند؛ حسی که نسل جدید نه تنها دوست ندارد که از آن متنفر است!...
باغ‌های زیادی بوده‌اند که حالا خیابان و بزرگراه شده‌اند. خانه‌های بزرگ باشکوهی بوده‌اند که حالا تبدیل شده‌اند به چندین آپارتمان چند طبقه‌ی چند واحدی. حالا بهار و تابستان که می‌شود، نمی‌‌توانی در کوچه پس کوچه‌ها قدم بزنی و از بوی اطلسی و یاس و شب‌بو مست شوی. این‌ها حس‌های گمشده‌ی بشر امروزند.
« از پل الهوردیخوان یا سی‌و سه چشمه، که خیابان چهارباغ را به دو قسمت تقسیم می‌کند، به سمت جنوب، خیابان چهارباغ بالا واقع شده که در دوره صفویه در هر طرف آن باغهای بزرگی قرار داشته ولی امروز کارخانه‌های صنعتی و بیمارستانها در جای آنها قرار دارد.این خیابان به اراضی وسیعی به نام هزارجریب منتهی می‌شود که در محل باغ معروف هزارجریب از آثار دوره شاه عباس اول واقع شده. اراضی هزار جریب به سمت جنوب ارتفاع می‌گیرد و به خط الراس کوه صفه منتهی می‌شود. در این کوه چشمه‌های طبیعی واقع شده که معروف‌ترین‌شان چشمه‌های: درویش(به شکل حوض طبیعی و مسقف در پایه‌ی کوه)، گل زرد( حدود دویست متر بعد از چشمه درویش با راه صعب العبور) و نُقَط (که آب از بالا در آن،قطره قطره می‌چکد.)نام دارند.»
این چند خط قسمتی از کتاب «اصفهان» نوشته دکتر «لطف‌ا.. هنرفر»  با تاریخ انتشار آذرماه 1346 بود. شبیه یک فیلم است. خیابان هزارجریب حالا و قدیم را تصور کنید. کوه صفه هم حسابی عوض شده. حالا «باغ وحش» و «آبشار» و «تله‌کابین» دارد. خیلی از راههایش هم دیگر «صعب العبور» نیست!...
وقتی صحبت از پاسداشت طبیعت می‌شود، آدم‌ها دو دسته می‌شوند برخی‌ها آه از نهادشان برمی‌خیزد و از باغ‌های پر از درختی که حالا جایشان را آپارتمان‌های بی‌قواره گرفته‌اند، صحبت می‌کنند. بعضی‌ها هم با بی‌تفاوتی سری تکان می‌دهند که یعنی برایشان فرقی ندارد که قبلاً چی‌بوده، اصلاً طبیعت و این‌حرفها یعنی چه؟!...
اما جنگ تکنولوژی و طبیعت مدتهاست آغاز شده و اوج گرفته. و مهم این است که ما در این جنگ در کدام سوی میدان‌یم؟! با طبیعت یا تکنولوژی؟! بُرد با کیست؟!...
برد با ماست فقط اگر در میانه‌ی این نزاع بایستیم. به فکر تکنولوژی باشیم در حالی که برای طبیعت ارزش قایلیم و درک کنیم که نابودی طبیعت، نابودی خودمان است.
اصلاً شما فکر می‌کنید ما برای نوه‌هایمان چه می‌توانیم تعریف کنیم؟! از همه مهمتر طبیعتی که آنها خواهند داشت چگونه است؟!...

تفسیر عکس: اینجا خیابان «میر» فعلی‌ست و این دخترک روی این دستگاه دروی گندم مزرعه روبه‌روی خانه‌شان، نشسته و به دوربین لبخند می‌زند!

نویسنده: نفیسه حاجاتی
یکشنبه چهارم شهریور ۱۳۸۶ 16:48

دلخوشی‌های کوچک زندگی(9)

 

 

مصاحبه با یک مامور طرح ارتقاء امنیت اجتماعی

مردم، از زاویه‌ی دید پلیس نگاه کنند

در جلسه‌ی ویژه‌نامه، وقتی بحث برسر مصاحبه با یک خانم که شغل متفاوتی دارد، می‌شود، پیشنهاد مصاحبه با یک مامور خانم جوان که در طرح امنیت اجتماعی خدمت می‌کند را می‌دهم. خانم‌های مامور، اجازه مصاحبه نمی‌دهند. می‌گویند باید معرفی‌نامه داشته‌باشم و مجوز گرفتن هم دو، سه روزی طول می‌کشد! این که بتوانم در عرض 2ساعت، امضای مسئولین را به‌دست بیاورم و به این سرعت مصاحبه را انجام دهم، چیزی شبیه به معجزه‌است! اما شانس می‌آورم، خیلی خوب، همکاری می‌کنند، سه امضا را می‌گیرم. البته نتوانسته‌ام اجازه مصاحبه با یک مامور جوان را بگیرم ولی می‌روم خیابان سیدعلی‌خان تا با« مسئول واحد بانوان پلیس امنیت اخلاقی» صحبت کنم.

در سکوریت، راهروی سمت راست، در کوچک سفید آهنی که رویش نوشته:«ورود آقایان ممنوع، لطفاً در یا زنگ بزنید.»، سه، چهار پله و یکراست می‌روم جلوی میزی که گوشه‌ی سمت چپ سالن قرار دارد. دو خانم در دو طرفش نشسته‌اند با دو دفتر اسامی. صحبت خانم جوان دستگیرشده که تمام می‌شود، خودم را معرفی می‌کنم. راهنمایی می‌شوم به اتاق سمت چپ. خانم امامی، به دقت معرفی‌نامه را می‌خواند. دودل می‌شود، زنگ می‌زند به سرهنگ. نشسته‌ام کنار سه‌چهار مامور جوان که منتظر اعزام هستند، دختر جوانی با مامور وارد می‌شود، کنارم می‌نشیند، می‌پرسد:« شما را هم گرفتن؟». موبایل می‌خواهد. تلفن کارتی و تلفن اداری، اینجا هست. محافظه‌کاریم باعث می‌شود دودرش کنم! تا می‌خواهم با مامور کناری صحبت کنم، اعزام می‌شوند. اتاق خالی می‌شود و می‌توانیم مصاحبه را شروع کنیم. خانم « امامی»درحین مصاحبه، کناردستم نشسته و دستنوشته‌هایم را می‌بیند. با منتهای احتیاط اما با روی باز و مهربان جواب می‌دهد. مصاحبه، یکساعتی طول می‌کشد. بعد، از من می‌خواهد که دستنوشته‌هایم را بدهم، بخواند. چند جمله را تصحیح می‌کند. البته می‌توانم محافظه‌کاریهای بیش‌از اندازه‌اش را درک کنم و لازم است همین‌جا از همکاری صمیمانه‌ی همه‌ی مسئولین وظیفه‌شناس، تشکر کنم.

-------------------------------------

-اگر کسی دوست داشته‌باشد در این شغل، خدمت کند، چه مراحلی دارد؟

-باید از طریق کنکور سراسری رشته‌های نظری، در مقطع کاردانی یا کارشناسی، در دانشگاه علوم انتظامی پذیرفته شود. که این دانشگاه هم فقط در تهران است. مثل دانشگاهها که رشته‌های مختلفی دارند، دانشگاه علوم انتظامی، رَسته‌های مختلف: آگاهی، راهنمایی و رانندگی، اطلاعات و انتظامی دارد.

- این ماموران به عنوان کارآموزی در اینجا خدمت می‌کنند یا شغلشان است؟

-نه! طرحشان را که قبل از فارغ التحصیلی، می‌گذرانند. الان با توجه به رسته‌شان، شاغل در اینجا هستند.

-کار شما، چه سختی‌هایی دارد؟ فکر نمی‌کنید دید منفی نسبت به پلیس در جامعه، ایجاد شده؟

-من فکر نمی‌کنم هیچ کاری در دنیا وجود داشته‌باشه که سختی نداشته باشد. کار ما هم سختی‌های خودش را دارد. مبارزه با یکسری جرایم هست که در سطح شهر و در انظار عموم اجرا می‌شود و یکسری از مرتکبینش اعتقاد ندارند که مرتکب جرمی شده‌اند و درصدد مقابله با مامور قانون برمی‌آیند. فکر نمی‌کنند که مامور، خودش را وقف خدمت به جامعه کرده و وظیفه‌اش تامین امنیت اجتماعی جامعه است. با هر معضلی که مقابله می‌کند، به خاطر آسایش  خاطر مردم است بنابراین به دلیل غفلت، مقداری مخالفت می‌کنند که اگر از نگرش پلیس به این کار نگاه کنند، دیدشان مثبت می‌شود.

- ببینید! همیشه از کودکی، توی مهدکودک به ما ها یاد داده‌اند که پلیس دزدها را می‌گیره، باید به‌ش احترام بگذاریم و... اما حالا اون بچه‌ای که مامانش را می‌گیرن، این احترام را دیگر نمی‌فهمه، فکر نمی‌کنید یکجور تقابل بین پلیس و مردم به وجود می‌آید؟

-پلیس از خود مردم است. در سایر مشاغل، مثلاً پزشک یا پرستار، ممکنه یک داروی تلخی به فرد بدهند ولی صلاح او را می‌خواهند. نه! من فکر نمی‌کنم این طرح مردم را در مقابل پلیس قرار داده‌باشد. پلیس درکنار مردم، حامی مردم و در خدمت آنهاست. مردم فهیم‌اند و می‌فهمند که این اقدامات به خاطر سلامت جامعه است.

- این که به کسی که اعتقاد واقعی به حجاب ندارد و حجاب را نمی‌فهمد، حجاب زوری بپوشانیم و این فرد را قرار بدهیم، کنار کسی که خودش آگاهانه، حجاب را انتخاب کرده، این به اویی که آگاهه، لطمه نمی‌زند؟! درست کردن زیربنا، مهمتر نیست؟

-چرا خدا امر به معروف را واجب کرده؟! خدا بهتر از همه‌ی ما صلاح ما را می‌داند. ما حتی در مستحبات و مکروحات هم باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم. ممکنه آن فرد با همین تذکر یک جرقه در ذهنش ایجاد بشه و به عمل اشتباهش پی ببره و ترک کنه...

-همین! می‌خواهم ببینم این تذکر لسانی، قابلیت به وجودآوردن این تغییر را داره؟ این که بگوییم:«خانم روسری‌تو بکش جلو!» جرقه ایجاد می‌کنه؟ برعکس، حس لجبازی به وجود نمی‌آورد؟!

- بعضی‌ها منتظر یک جرقه‌اند. یک تذکر و ارشاد کوچک می‌تونه باعث بشه که خودش بره، تحقیق کنه، یک بازنگری روی رفتارش داشته‌باشه. ما وظیفه داریم که جامعه‌مان پاک، سالم و مقید به مسایل شرعی باشد. حضرت امام(ره) فرمودند: ما ضامن وظیفه‌ایم نه ضامن نتیجه. ببینید! ما در یک جمع کاری هم که هستیم، مسایل شخصی‌مان را بازگو می‌کنیم و همدیگر را ارشاد می‌کنیم و به کسی هم بر نمی‌خوره. مثلاً اگر ببینیم کسی سرما خورده و داره چیزی می‌خوره که برایش بد است، نهی‌اش می‌کنیم. مشکل اینجاست که ما به ابعاد روحیمان توجه نمی‌کنیم. در حالی که روح مهمتر از جسم است. مثلاً اگر در یک جمعی به کسی بگوییم:«غیبت نکن!» خیلی به‌ش برمی‌خوره در حالی که این تذکر هم خیرخواهانه و از سر علاقه‌است. ما نمی‌توانیم نسبت به هم، بی‌تفاوت باشیم.

-درسته. اما من می‌گویم چرا نیروی بیشتری روی کار ارشادی گذاشته نمی‌شود؟! همان خواهران بسیجی که باشما همکاری می‌کنند چرا قوایشان را روی آگاهی دادن بیشتر نمی‌گذارند؟

-نیروی انتظامی، مدتهاست کار ارشادی در دانشگاهها، مدارس و حتی ادارات انجام می‌دهد.از طریق رسانه‌ها کار شده. بروشورهای زیادی چاپ و دربین مردم  و برای آگاهی آنها، توزیع شده. من تا به حال درمدارس زیادی سخنرانی داشته‌ام. حتی برای پیش‌دبستانی ما برنامه داشتیم. و در انتهای این سخنرانی‌ها آن‌قدر فضا، صمیمانه بوده که خیلی‌ها دوست داشتند بیایند، پلیس بشوند! یا اگر قبلاً، کار خلافی انجام داده‌بودند، آمده‌اند و با ما صحبت کردند و راهنمایی خواستند. به نظرم، به داشتدابه حدکافی کار ارشادی و فرهنگی انجام داده‌ایم و بعد کار اجرایی شروع شده. اصلاً نفس ماموریت پلیس، کار اجرایی است.

-خاطره‌ی خوبی از این طرح دارید؟

- خاطره‌ی خوب که زیاد دارم.خانم‌هایی بودن که اولش خیلی ناراحت و عصبانی بودن ولی بعد فرداش که اومدن مدارکشان را بگیرن، از طرح خیلی تعریف کردن، از ما به خاطر رفتارشان معذرت‌خواهی کردند و خودشان اذعان کردند که وضعیت بدحجابی خیلی ناجور بوده و سلامت خانواده‌ها به خطر افتاده و این طرح خیلی کار مثبتی انجام داده.

-نیروهای جوانتان، دوره‌های خاصی مثل فن بیان، روانشناسی و... دیده‌اند؟

-خوب دوره‌هایی دارند که از اساتید دانشگاه دعوت می‌کنیم برایشان سخنرانی کنند و در دانشگاه هم چیزهای زیادی یادمی‌گیرند.

-مراحل این طرح چیه؟

- اهم کار ما براساس تذکر و ارشاده، بعد هم تعهد کتبی و بعضی‌ها که وضعیت ناجور و تابلویی داشته‌باشند هم به ستاد احیا معرفی می‌شوند و جلسات مشاوره برایشان برگزار می‌شود که به تشخیص مسئولین بستگی داره که برای هرکس چند جلسه مشاوره برگزار شود.

-مصاحبه‌ی خوبی بود. فکر می‌کنم در این زمان که کمی دیدمنفی نسبت به این طرح وجود داره، بهتره، پلیس بیشتر با مردم رابطه داشته باشه تا این تصورهای غلط را ازبین ببره.

- بله. شناخت مردم نسبت به پلیس کم است. باید دید اشتباه، عوض بشه. الان، دورادور قضاوت می‌کنند.

نویسنده: نفیسه حاجاتی

یکشنبه،۴شهریور ۸۶، ویژه‌نامه جوان(اکسیر) شماره دهم

---------------------------------------------------------------

                            

-------------------------------------------------------------------

چند گلایه‌ی ناچیز!

عمراً اگه تیتر بزنم: برای جوان، به بهانه‌ی جوان!!

جلسه‌ی بحث بر سر انتخاب آیتم‌های« ویژه‌نامه‌ی ویژه‌نامه‌ی جوان» برای « روز جوان» است! به همکاران می‌گویم:« من یک تیتر عالی به ذهنم رسیده که اصلاً احتیاجی به متن هم نداره!... "برای جوان، به بهانه‌ی جوان".» دوستان، البته، فقط می‌خندند و عمق این تیتر زیبا را درک نمی‌کنند! اما من که می‌دانم، شما می‌فهمید!

وبلاگ نویسی خیلی هم خوبیت دارد، حسن!

می‌گویم: نمی‌شه در ویژه‌نامه‌ی جوان، از پدیده‌ی به‌شدت در حال گسترش، جالب، شگفت‌انگیز و... وبلاگنویسی، صحبت نکرد. اما چه‌کنیم که دوستان بازهم به عمق مطلب پی‌نمی‌برند! اما من که می‌دانم، شما می‌برید(پی)!

روز جوان ییهو ظاهر شد!

این هفته، ما خودمان را برای این ویژه‌نامه، رسماً کشتیم‌ها! قدرش را بدانید. هفته‌های قبل اصلاً حواسمان نبود که 3 شهریور، روز جوان است و ما باید ویژه‌نامه داشته‌باشیم برای همین هم پنجشنبه، 25 مرداد بود که به فکر این کار عظیم افتادیم و کل هفته‌ی گذشته، مشغول تهیه‌ی گزارشات و مصاحبات بودیم. تازه من نمی‌دانم چرا این اساتید محترم نمی‌فهمند که نباید روز جوان، امتحان پایان‌ترم ترم تابستانه بگذارند؟! نه واقعاً چرا هیچ کس این جوانها را درک نمی‌کند؟!

پشت صحنه‌ی مصاحبه‌ها و گزارشات نابی که می‌خوانید!

ساعت، حدود 11:30 ظهر است. دنبال تهیه‌ی یک مصاحبه هستم. تاکسی، به وفور پیدا می‌شود، مسافرکش‌های شخصی، اصلاً دوبرابر قیمت نمی‌گیرند، دونفر هم صندلی جلو سوار نمی‌کنند! اتوبوسها هم که فرت و فرت جلوی پای آدم ترمز می‌کنند و حداکثر یک منیژه‌خانوم و شهین و بهروز و آقاجون و مادرجون تویش نشسته‌اند.« مردم، درخیابانها می‌خندند.» هوا دلپذیر است و  خیابان‌گردی در این هوا با این لباسهای تیره، این موقع روز، عجب کیفی دارد! زندگی واقعاً شوخی زیباییست، خلاصه!

دربه‌در به دنبال یک پاتوق ناب!

از دوستان، غیر دوستان و خلاصه هرکس می‌بینیم، سراغ پاتوق‌های جوانانه را می‌گیریم. همه، فقط یکسری مکان‌هایی که خودمان می‌شناسیم را معرفی می‌کنند. یک سری کافی‌شاپ که همه‌مان حداقل، شونصدبار رفته‌ایم و پاساژهایی که « جذابیتی» ندارند! کوه صفه، شهربازی اصفهان که شوخی‌شوخی شهربازیست(!)، پارکهای کنار رودخانه و کافی‌شاپهای بی‌بخار( منظورمان عدم وجود دود، نیست. آن دودی‌ها را خودمان هم می‌شناسیم!) یک جای خوب، جذاب و هیجان‌انگیز؟!

دو کلام حرف حساب با بعضی‌ها!

مسافرتهای خانوادگی، خوبند. گردشهای خانوادگی، لذت وصف‌ناپذیری دارند. میهمانی‌های فامیلی، جذابیتهای خاص خودشان را دارند. اما... اما در کنار همه‌ی اینها، جوان «نیاز» دارد که با همنسلانش، سفر کند، گردش برود، میهمانی داشته‌باشد و... یک جوان به  تجربه‌ی « زندگی کردن و تعامل داشتن با هم‌نسلانش» هم احتیاج دارد. امید که مسئولان و غیرمسئولانی که خود را مسئول می‌پندارند نیز روزی، این چیزها را بفهمند...الهی آمین!

نویسنده: نفیسه حاجاتی
یکشنبه چهارم شهریور ۱۳۸۶ 8:18

دلخوشیهای کوچک زندگی(10)- شماره ویژه روز جوان

                     یکشنبه،  چهاردهم مرداد 1386، ویژه‌نامه جوان(اکسیر) شماره هفتم

------------------------------------------------------------------------------------------------

وقتی صحبت از روز جوان و ویژه‌نامه‌ی جوان شد، به این فکر افتادیم که سلسله گزارشاتی تهیه کنیم از مکانهایی که جوانها برای خوش‌گذرانی و یا فقط گذراندن وقت به آنجا می‌روند، به عبارت بهتر، از آنجا که خودمان هم اصولاً جوانیم و زبان هم نسلانمان را می‌فهمیم، تصمیم گرفتیم پاتوق‌گردی کنیم و بدین وسیله، علاوه بر همدردی با نسل جوان، یک گزارش مستند و جذاب تهیه کنیم. گزارش پیش‌رو، حاصل حدود 4ساعت خیابان و پاساژگردی ما، مسئول صفحه‌ی اندیشه و مسئول صفحه‌ی دلخوشی‌های کوچک زندگی، است. البته از دوست عزیزی که صمیمانه در تهیه‌ی این گزارش، با ما همکاری کرد، سعی کرد پاپاراتزی‌وار، عکسهای خفن بگیرد و چند بارهم نزدیک بود کار دست خودش و دوربین بدهد، بسیار سپاسگزاریم.

---------------------------------------------------------------------------------------------------

مَکِش سِیفه؟!

{دا برای تنویر افکار عمومی، تاکید می‌کنم که تیتر این بخش، یک اصطلاح نسل سومی است برای پاتوق‌های جوانانه، همین.}
اصولاْ همه، چه اصفهانی باشند و چه مسافر اصفهان(!)، این مجتمع تجاری قدیمی را می‌شناسند. شب جمعه، بهترین زمان برای تهیه‌ی گزارش از "مجتمع پ" شناخته‌شده‌ترین پاتوق جوانان، است. شلوغ‌ترین قسمت مجتمع، محوطه‌ی باز آن است که مردم روی لبه‌ی باغچه‌هایش نشسته و به یکدیگر نگاه می‌کنند! سوالی که درمورد این پاتوق، همیشه برای من مطرح بوده، این است که این همه استقبال برای چیست؟! اینجا که  اصولاً هیچ‌کدام از ویژگی‌های یک پاتوق جذاب را ندارد. مدتی پیش در سفر شیراز، یک سری هم به مجتمع تجاری‌ای که پاتوق جوانان شیرازی بود، زدم. یک پاساز چند طبقه‌ی شیک، مجهز به رستوران،شهربازی و... تهران هم که مسئله‌اش اصلاً جداست! اما اینجا، یک معماری بسیار قدیمی، فضای کوچک، بدون جایی برای تخلیه‌ی هیجانی، فقط می‌توان نشست، نگاه کرد، خورد و حرف‌زد، همین!
اما اجازه‌ دهید به گزارشات نفوذیانه و مستندمان بپردازیم! در محوطه‌ی مجتمع، ایستاده‎ایم. داریم به این فکر می‌کنیم که چه‌کنیم. ناگهان... از ناخودآگاه مسئول صفحه‌ی اندیشه، اندیشه‌ای، چون شهاب، می‌گذرد! چند نخ سیگار می‌خرد و چون شیری در پی شکار(!) به مردجوان تنهایی که گوشه‌ی باغچه نشسته‌، نزدیک می‌شود. این هم شرح ماجرا از زبان مرتکب شونده:


«شکار اول: وقتی خبرنگاری، معتادت می‌کند یا قول بده نترسی!»

. نقطه اشتراک بسیاری از جوان‌هایی که اینجا نشسته‌اند، می‌تواند راه خوبی برای همراه شدن با آنها باشد. خدایا من را ببخش! چند نخ سیگار می‌خرم. یک نفر تنها نشسته و همه جا را زیر نظر دارد. «داداش! آتیش داری؟» و گفتگو آغاز می‌شود.
سیگارش را می‌گیرم و سیگار خودم را روشن می‌کنم.
می‌گویم: «برای خرید که نیومدی؟ اینجا خیلی گرونه.»
- نه، من بچه اینجا نیستم. اومدم یه تابی بخورم. من بچه تبریزم.
- مسافرت اومدی اصفهان؟
- نه! (می‌خندد.) قول بده نترسی! من کادری نیروی انتظامی‌ام. دو ماهی هست که منتقل شدم اصفهان.
بعد در مورد نیروی انتظامی اصفهان صحبت می‌کند. اینجاست که اگر گفته‌ بودم خبرنگارم، هیچ کدام از این حرفها را نمی‌زد! البته حرفهای او را هم اینجا نمی‌شود چاپ کرد، شرمنده!
بالماسکه‌ای برای گزارش نفوذیانه!
در این حین که همکار محترم مشغول صحبت صمیمانه با جوان مذکور است، من نیز سه دختر جوان تریپ(!) را یافته و نمایش را آغاز می‌کنم. یک دختر شهرستانی‌ دانشجویم که اینجا را نمی‌شناسم، با پسری از طریق اینترنت آشنا شده‌ام و... این داستان را برای یک نفرشان، تعریف می‌کنم. دو نفر دیگر هم کنجکاو می‌شوند و می‌آیند. پسره چه شکلیه؟! فشنه یا ساده‌ست؟دانشجوه؟ خونه داره یا خوابگاهیه؟و... آنها مرا با سوالاتشان، غافلگیر می‌کنند و من که یک دفعه این داستان به مغزم خطور کرده، فقط مراقبم که لو نروم! کمی از تجاربشان می‌گویند و بعد دلداریم می‌دهند که: نترس! تو که تیپت مشکل نداره، اینجا به‌تون گیر نمی‌دن!ولی... بالاخره از دستشان خلاص می‌شوم!
نفوذی کار کردن هم خیلی سخته‌‌ها! آدم حس گناهکاربودن دارد! عکاس و دوربین شخصی‌ام را نگاه می‌کنم، امیدوارم که اتفاقی برایشان نیافتد! ناگهان، خانومی را می‌بینم که به عکاسمان می‌گوید:« از چی عکس گرفتی؟!» عکس را می‌بیند، سوتفاهم، رفع و خطر هم از بیخ گوش‌مان رد می‌شود. همکارمان هم در بین جمعیت ناپدید شده، انگار! بعداً تعریف می‌کند که:


«شکار دوم: شانس مضاعف!»
بعد از گپ و گفت کوتاه با نفر اول، مشغول پیدا کردن یک سوژه دیگر هستم که از دور یکی از معلمان دوران دبیرستانم را می‌بینم. آقای نقش، معلم ریاضی‌مان بود، تاثیرگذارترین معلم زندگی‌ام. مدتها بود دلم می‌خواست ببینمش و حالا اینجا پیدایش کردم. با خانواده آمده برای خرید. جلو می‌روم و مفصل با هم صحبت می‌کنیم. در طول گفتگو بیشتر نگران بوی سیگار هستم. برای همین فوری می‌گویم که الآن برای تهیه گزارش آمده‌ام. شانس آوردم که ایشان را دیدم، شانس مضاعف این بود که ایشان من را در حال سیگار کشیدن ندید!


الهی هدایت شی، نه‌نه!می‌نشینم لب باغچه، کنار یک گروه 4،5 نفره خانم‌های مسن! یکی‌شان به جوانهایی که گروهی، از جلویشان رد می‌شوند، می‌گوید: دعا کنید اینا به راه راست هدایت شوند! در همین حین دو دختر جوان از جلوی من می‌گذرند، پشت سرشان، پسر جوانی محکم پایش را به پاشنه‌ی پای یکی از دخترها می‌کوبد، دخترها به روی خودشان نمی آورند و می‌روند. پسر هم برمی‌گردد و کنار دوستانش می‌ایستد!
‌بالاخره، سه نفری دور هم جمع می‌شویم تا هماهنگی‌های بعدی را انجام بدهیم، تصمیم می‌گیریم که مرحله‌ی دوم عملیات یعنی رفتن به خیابان نظر را شروع کنیم که ناگهان،« اندیشه‌ای»... بله، مسئول صفحه‌ی اندیشه تصمیم گرفته ماهیت ما را برای یک جوان تنها، افشا کند و از او «Help» بطلبد! این گونه...


»»شکار سوم: کار ما را راه بنداز، قول می‌دم کارت را راه بندازم!
برای تهیه این قسمت از یک همکار کمک می‌گیرم. جوان خوش‌تیپی که تنها نشسته. سراغش می‌روم و می‌گویم که خبرنگارم و برای تهیه گزارش آمده‌ام. «سید نوید» هم می‌پذیرد کمک کند و من را به رفقایش معرفی می‌کند. پنج نفرند. همه دانشجو. سه نفر کاشان،‌ یکی اهواز و یکی هم مجلسی. «مرتضی» دانشجوی طراحی صنعتی کاشان است. به نظر می‌رسد سمپاد گروه باشد. فقط خودش حرف می‌زند و بقیه اغلب ساکتند. می‌گوید:«هر شب میایم اینجا. اینجا پاتوق ماست. می‌دونیم اگه بیایم، حتما سه چهار تایی از رفقا را می‌بینیم.» مرتضی، تکیه کلام جالبی دارد. می‌گوید ما ساده دل هستیم!
-اینجا چه‌کار می‌کنید؟
- ما ساده دلیم! جمع می‌شیم اینجا. یه (بــــــــــــوق) ساده دل که بیاد رد بشه تا جایی که مغناطیسش کشش داشته‌باشه دنبالش می‌ریم.
- اهل ماشین بازی نیستین؟
- قبلا که بنزین سهمیه بندی نبود باید دو ساعت بابای ساده دل را [بــــــوق]تا راضی بشه ماشین را بده دست ما. حالا که حتی اگه [بـــــــوق] بازم عمراً ماشینه را بده دستمون.
(نکته جالب این بود که تاکید داشت کلماتی که جایش [بـــــــوق] نوشته‌ام، عینا چاپ شود!)
گفتم یکی رفقایم در تهران طراحی صنعتی می‌خواند. شماره موبایلش را داد و گفت: ما را بهش connect کن. می‌خوام با یه ساده دلی که اینکارس مرتبط بشم. کار ما راه بنداز. قول می‌دم کارت را راه بندازم!
- من کاری ندارم. چه کاری را میخوای برام راه بندازی؟
- تو کاریت نباشه. ما کارت را راه می‌ندازیم.
- خوب چه کاری؟
- مثلا اگه یه (بــــــوق) جور شد خبرت می‌کنیم.
- ببین! من جربزه این کارها را ندارم.
- رات می‌ندازم. یه جوری کوکت می‌کنم که تا آخر خط خودت بری.
بچه‌های خیلی راحتی بودند. با اینکه گفته بودم روزنامه‌نگارم از زدن هیچ حرفی دریغ نکردند. راحت و آسوده. به نوعی ادبیات خاص خودشان را دارند. خیلی رفیق‌اند و خیلی راحت به هم فحش می‌دهند. نوعی بی‌خیالی. کتمان نمی‌کنند که وقتشان اینجا تلف می‌شود ولی نگران این قضیه هم نیستند.


مصاحبه با یک عنصر خارجی!
این مصاحبه‌ی آخر، آنقدر خنده‌دار و بامزه بود که برای ادامه‌ی عملیات شارژمان حسابی شارژمان کرد!... مقصد بعدی، خیابان نظر غربی است. خیابان و پاساژها شلوغند ولی سوژه‌ی خاصی پیدا نمی‌شود! همین‌طور که قدم می‌زنیم، ناگهان... یک انسان خارجی! همکار اندیشه‌ای، به طرف سوژه  هجوم می‌آورد! و بعد از آن‌، من نیز وارد بحث می‌شوم...
- ببخشید، ممکنه به چندتا از سوالات ما جواب بدین؟
- نه! اگه میشه تو به سوال من جواب بده، کلیسای وانک کجاست؟
- انتهای این کوچه. من خبرنگارم. می‌خواستم راجع به جوان‌های ایرانی ازتون بپرسم. من مطمئن نیستم الآن کلیسا باز باشه!
- می‌دونم، فقط می‌خوام یه نگاهی بندازم.
ایتالیایی است و از حرف زدنش پیداست که آدم بی‌سوادی نیست.
 -به نظرتون جوانهای ایرانی، چه طوریند؟!
در غرب مدتهاست انحطاط آغاز شده است. این از ثمرات دموکراسی است. ما تفکر روحانی را از دست داده‌ایم. جوان‌های غرب خالی شده‌اند. (روی  لغت empty خیلی تاکید می‌کنه.) الکل، مخدر و سکس مسایلی است که پایان ندارد و می‌خواهند این خالی شدن را جبران کنند. شما فکر می‌کنید ما غربیها خیلی شاد هستیم اما من الآن می‌بینم شما مردم شادتری هستید!
- اگر بخواهید از یک جوان ایرانی یک سوال بپرسید، چه سوالی می‌پرسید؟
- آیا می‌خواهید به همان عاقبتی دچار شوید که ما شده‌ایم؟ شما باید یک راه جایگزین به جای دموکراسی پیدا کنید. شما هنوز منحط نشده‌اید.
 نکته جالب اینکه در بسیاری موارد، با دموکراسی مخالفت بیشتری دارد تا با حکومت دینی! با حجاب موافق است. می‌گوید:« وقتی زنها پوشش نداشته باشند، ما مردها مثل حیوان می‌شویم!» 
داریم به طرف چهارراه توحید، برمی‌گردیم، یک گروه پسران جوان با موهای مدل میکروبی از روبه‌رو می‌آیند. اشاره می‌کند به نفر وسطی و می‌گوید:«از این تیپ جوونها، در همه‌ی کشورها هستند. اینها دو ساعت پای آینه می‌ایستند و به موهایشان ور می‌رن! فکر می‌کنند عقل آدم توی موهایش است!! خیلی ظاهر احمقانه‌ای دارن!
تفسیر جالبیه! همه می‌خندیم ولی بعد می‌گویم:« البته، من فکر می‌کنم. جوان، فطرتاً دوست داره به نوعی، خودنمایی کنه. حالا هرکسی از یک راهی. احمقانه نیست.»
- شغل شما چیه؟
- من هم عکاس و خبرنگارم!
چه تصادف جالبی. به خواب هم نمی‌دیدیم سوژه‌ی به این جالبی پیدا کنیم! بقیه‌ی حرفها، مربوط می‌شود به بحثهای فلسفی‌ای که همکار اندیشه‌ای‌مان پیش کشید. درباب: استفاده از تمدن غربی، دیدش نسبت به ایران، حکومت دینی، آزادی و... که به دلیل کمبود فضا، از نوشتن این صحبتهای جالب، معذوریم.راستی، هروقت خواستید، مصاحبه کننده را دودر کنید، بگویید:« می‌خوام برم پیتزا بخورم!»
نویسنده: نفیسه حاجاتی
یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۸۶ 16:31

دلخوشی‌های کوچک زندگی(9)

 یکشنبه،۲۸مرداد ۸۶، ویژه‌نامه جوان(اکسیر) شماره نهم

------------------------------------------------------  

 شماره نهم - بيست‌وهشتم مرداد - دين‌گريزي

------------------------------------------------------ 

خط ما از اون طرفه!

می‌‎گوید:بنویس رضا S.O.S!، می‌گویم: می‌نویسم:رضا[...] تنها جوانِ مسجد[...]!!

-تو چندسالی هست بیشتر شبها، مسجد می‌روی و توی چای دادن کمک می‌کنی، مکبّر هم هستی. با این‌که موهات بلنده، به تیپت هم خیلی اهمیت می‌دهی، توی یک محله به اصطلاح«بالاشهر» زندگی می‌کنی و اصولاً هیچ کدام از دوستهایت هم مسجدبرو نیستند! داستان این (به ظاهر) تضادها چیه؟!

-آره. دوست دارم. مسجد که می‌رم، وقتی برمی‌گردم خیلی راحتم. اعصابم می‌یاد سرجاش!...

-دوستات چه برخوردی باهات دارن؟ تا حالا خواستی اونها را هم ببری مسجد؟

-خُب بعضی‌هاشون یه خورده مسخره‌بازی درمی‌یارن! مثلاً وقتی از مسجد می‌یام با یه لحن خاصی می‌گن:« مسجد بودی؟ قبول باشه!» اما بقیه‌شون چیزی نمی‌گویند... آره به یکی از دوستهای صمیمی‌ام که گفتم خندید و گفت:«خط ما از اون وری‌یه![برعکسه!]»

 -فضای مسجدتان چه‌طوریه؟ چندتا جوون هستند؟

-خُب بیشترشون پیرن!... چون اینجا که من می‌روم یک مسجد قدیمیه. البته جوونهای بسیج مسجد هم هستند ولی خُب اونا این تیپی نیستند دیگه! توی چای دادن و این حرفها هم کمک نمی‌کنند.جلسه‌های خودشون را دارند.

-مردم که می‌یان مسجد چی؟ یا امام جماعت مسجد، کسی تاحالا به تیپت (به اصطلاح خودمون)، گیر نداده؟!

- نه!... فقط یک بار که رفتم موهامو یه کم کوتاه کردم، وقتی رفتم مسجد، حاج‌آقا به‌م گفت:«آهان... حالا این خوب شد! اون موقع مثه [...]ها شده بودی!»... اما یه خاطره‌ی خوب هم دارم. یک بار داشتم چای می‌دادم، آقایی اومد. گفتم:« براتون چای بریزم؟!» گفت:«نیکی و پرسش؟!» همین‌طور که داشتم برایش چای می‌ریختم، دیدم داره یه طوری نگاه می‌کنه! بعد گفت:«من یک پسر دارم، هرچی به‌ش می‌گم بیا بریم مسجد، می‌گوید: بیام، موهام بلنده به‌م گیر می‌دن، خوشم نمی‌یاد و... حالا می‌بینم شما موهاتونو هم بستید، شلوار لی پوشیدین و خیلی هم اینجا دوستتون دارن!»

نویسنده: نفیسه حاجاتی
یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۸۶ 16:31

دلخوشی های کوچک زندگی(9)

  ---------------------------------------------

                               یکشنبه،۲۸مرداد ۸۶، ویژه‌نامه جوان(اکسیر) شماره نهم

                            مصاحبه با سه دختر طلبه در باب دین و جوانان و زندگی‌امروز

زندگی بهتر از این نمی‌شه!

------------------------------------------

سه‌شنبه، 30مرداد، روز جهانی مسجد است. به همین بهانه تصمیم گرفتیم به موضوع رابطه‌ی جوانان و دین بپردازیم. بعضی‌ها اسمش را می‌گذارند، دین‌گریزی، برخی‌ها هم می‌گویند: بنویسید از « ظاهر» دین گریزانند. به هر حال بهتر دیدیم به سراغ کسانی برویم که این دو مورد درباره‌شان صادق نیست!... یکی از همکاران، گفت که چند طلبه‌ی خانم را می‌شناسد، هماهنگی‌ها انجام شد و ساعت 4:30 عصر دوشنبه، در دفتر روزنامه قرار مصاحبه گذاشتم. بیست دقیقه‌ای دیر می‌رسند. انتظار سه دختر چادری با دستکش‌های مشکی و حتی روبنده را می‌کشم! از در که وارد می‌شوند، اما سه دختر خنده‌رو و پر از انرژی مثبت هستند که جلو می‌آیند، دست می‌دهیم و یکی، دو ساعت باهم گپ می‌زنیم!

نفیسه ترابی با لیسانس کشاورزی دانشگاه آزاد، اله جوادی با دیپلم و بیت‌الهدی چیانی با دیپلم ریاضی، فیزیک تصمیم گرفته‌اند، تحصیلاتشان را در حوزه ادامه بدهند و الان در پایه سوم(یا به قول خودمان، سال سوم) حوزه تحصیل می‌کنند.

-چی شد که وارد حوزه شدید؟ یک حس بود، احساس نیاز ،چی بود خلاصه؟!

جوادی- من کنکور دادم و قبول هم شدم ولی اصلاً انتخاب رشته نکردم چون مطمئن بودم که می‌خواهم بروم حوزه... شاید یه جور الهام بود!

ترابی- خُب برای من الهام نبود. رشته‌ی دانشگاهم را دوست داشتم و تصورم هم در مورد حوزه، جالب نبود. لیسانسم را که گرفتم، کمی تحقیق کردم و دیدم مسیر زندگیم از حوزه می‌گذرد.

چیانی- من سه سال تحقیق کردم تا به این تیجه رسیدم که در حوزه درس بخوانم. من خانواده‌ی فوق‌العاده مذهبی دارم. من آدمی هستم که همیشه تا فلسفه‌ی چیزی را نفهمم قبولش نمی‌کنم و با اجبار نمی‌توانند به کاری وادارم کنند.خانواده‌ام از من خواستند که چادر سر کنم. من هم ازشان دلیل خواستم. پدرم چند کتاب به من معرفی کردند و با خواندن آن کتابها(کتابهای مهریزی،همایونی و کتاب «شخصیت زن» از خانوم امین) در اوج شکل‌گیری شخصیت، چادر را انتخاب کردم بعد هم توسط یک خانواده‌ی روحانی با حوزه آشنا شدم. الان هم شادترین فرد خانواده‌ام. واقعاً احساس می‌کنم زندگی بهتر از این نمی‌شه! انگار همین الان از تو شارژ بیرون آمده‌ام!

- دید خانواده نسبت به تصمیم شما چه‌طور بود؟ موافق بودند؟

ترابی-خانواده‌م موافق نبودند. هم به خاطر تصوری که از حوزه داشتند، هم این که من آن زمان کار می‌کردم(پرورش قارچ و...)می‌گفتند: کارت را ادامه بده. ولی بعد همسرم را مجاب کردم و دیگه حل شد.

جوادی-خانواده‌ی منم موافق نبودند. می‌گفتند منزوی می‌شوی و فامیل هم موافق نبودند. حالا هم توی مهمانی‌ها و مجالس من همیشه لباسهای شاد می‌پوشم و سعی می‌کنم رفتارم خیلی خوب و عالی باشه تا بفهمند که آدم حزوی اصلاً هم منزوی نیست.

-اولین روزهای ورودتان به حوزه چه حسی داشتید؟ چه چیزهایی برایتان متفاوت یا جالب بود؟

ت- روز اول من مونده‌بودم که اصلاً چه طور باید برم! رویم خیلی زوم می‌کنند، چه طوریه! حس خوبی نداشتم. ترم‌های اول خیلی برایم سوال پیش می‌آمد ولی فضای خوبی بود و روابط خیلی گرم و صمیمی.

چ-البته من فکر می‌کنم که ما خیلی شانس آوردیم که اساتید و مدیر روشنفکری داریم که فضای بازی ایجاد کرده‌اند. همه، هر سوالی که داشته‌باشند می‌پرسند و هیچ محافظه‌کاری نیست.

ج-من به دلیل مسافرت، 10 روز دیر رسیدم و وقتی هم که وارد شدم، جشن بود و مراسم انتخاب نماینده طلاب. خیلی محیط خوبی بود.

-اصلاً، حال و هوای حوزه‌چه طوریه؟مثل کلاسهای دانشگاه، محل سخنرانی اساتیده یا بحث و این حرفهاست؟

چ-برای درسها، رویه‌ی پژوهش وجود داره. کنفرانس دادن داریم. درسهامون خیلی کاربردیه. مثلاً روش سخنرانی داریم. نظام خانواده، اخلاق کاربردی و... اگر آدم اهلش باشه، می‌تونه مثه فرشته‌ها زندگی کنه!(خنده جمع)... نمی‌دونم، من چرا این‌قدر لذت می‌برم!

ج-بله درسهای خیلی جالبی داریم. مثلاً «علم اخلاق» من را با دنیای دیگری آشنا کرد. یک استادی داشتیم.آقای [...] بحث منطق را می‌کشاندن به شوهرداری و آش برگ و آش رشته! آخرشم من نفهمیدم آش رشته چه فرقی با آش برگ داره!(خنده جمع)

چ-چرا.. من فهمیدم! رشته‌ی آش برگ را خود آشپز درست می‌کنه ولی آش رشته، رشته‌هاش همین‌هاست که از مغازه می‌خریم!

ج- ببینید در حوزه، همه در یک هدف مشترک‌اند. یک جایی از دلشان به‌هم گره خورده. هم‌دلی و پایبندی به ارزش‌ها خیلی زیاده.

-شما سه ساله که در حوزه هستید. به نظرتان، یک طلبه چه محدودیتهایی دارد؟!

ت-خیلی زیر ذره‌بینه! مخصوصاً آقایان. مثلاً یک روحانی با خانومش نمی‌تواند برود پارک، قدم بزند. اگر سوار اتوبس بشود، یک چیزی می‌گویند. پیاده برود، یک چیزی می‌گویند. ماشین داشته باشد، یک برخوردی دارند. خلاصه هرکاری بکند، مردم یک حرفی می‌زنند.

ج- اسلام را با روحانیت می‌شناسند. اگر یک طلبه، یک کار اشتیاه کرد، فکر نمی‌کنند که او هم یک انسانه و همه‌ی آدمها عیبها و خطاهایی دارند. سریع تعمیمش می‌دهند به همه و به اسلام.

ت- ببینید! من وقتی می‌روم در یک بیمارستان، یک پرستاری با من بدرفتاری می‌کند نمی‌گویم همه‌ی پرستارها این طوریند ولی این تعمیم دادن برای روحانیون وجود دارد. وظایف روحانی برای مردم تبیین نشده.

چ-نسبت به روحانیت آگاهی ایجاد نشده. و این اشکال تا حدودی تقصیر خود جامعه‌ی روحانیت هم هست که تا حدودی بسته است و سر به جیب فرو برده. در قدیم هر کسی می‌توانست به حوزه وارد شود. اصلاً گاهی، وقتی روحانی فوت می‌کرد، لباسش را به پسرش می‌دادند. و این عدم غربالگری درست، باعث به وجود آمدن تصور اشتباه نسبت به روحانیت شد. و مشکل دیگر، تشتط حوزه‌هاست. ما دو نوع حوزه داریم. یک سری از حوزه‌ها که فکر می‌کنم در کل استان اصفهان 10،12تا بیشتر نباشند، زیر نظر مرکز مدیریت حوزه‌ی علمیه‌ی قم هستند که نظام‌مندند. مانند مدرسه‌النفیسه، فاطمه‌الزهرا، مجتهده‌امین و...اما یک سری دیگر هم هستند که به صورت خودگردان اداره می‌شوند و هرکس می‌تواند خودش انتخاب کند که چه درسهایی بخواند. که خُب اینها هم یک حسن‌هایی دارند و یک معایبی.

حالا فکر کنید،من تحت تاثیر این گپ خودمانی، تصمیم گرفته‌ام دانشگاه را رها کنم و بیایم در حوزه درس بخوانم! چه باید بکنم؟ از کجا شروع کنم؟

ج- اوایل اردیبهشت یک امتحان ورودی دارد(مثل کنکور) و بعد از آن مصاحبه. سال اول هم اگر معدل کمتر از 14 شود، اخراج می‌شوید. پیش نیاز آزمون ورودی هم درسهای رشته‌ی ادبیات دبیرستان است.

آینده شغلی محصلین حوزه چیست؟!

-همه فکر می‌کنند کسی که در حوزه درس می‌خواند، می‌شود خانم جلسه‌ای!در حالی که اصلاً این طور نیست. خیلی از این خانم جلسه‌ای‌ها هم اصلاً تحصیلات حزوی‌ ندارند. و بعضی‌هایشان حتی به مردم اشتباه جواب می‌دهند.چون حوصله ندارند بگویند:«مطالعه می‌کنم، بعد جواب می‌دهم.»

چ- من چون به کارهای سیاسی علاقه‌دارم، می‌خواهم نماینده‌ی مجلس بشوم و بعد هم استاد دانشگاه! این پروژه‌ی سه ساله‌ام است!

ج-چون می‌بینم استادانمان خیلی مورد قبول و احترام هستند در جامعه، دوست دارم پا جا پای استادانم بگذارم.

ت-من به ادامه تحصیل تا دکتری فلسفه فکر می‌کنم. البته من چون مادر هستم، فکر می‌کنم مهمترین وظیفه‌ام، وظیفه‌ی مادری‌ست وظیفه‌ی پرورش نسل بعد.من می‌خواهم از خانواده‌ی خودم شروع کنم .اگر بتوانم بچه‌ی خودم را از لحاظ فکری اغنا کنم، او هم می‌تواند دوستانش را اغنا کند و این کار خیلی بزرگیه.

-برای من که گفت‌وگوی خیلی جالبی بود .امیدوارم شما هم راضی بوده‌باشید.حرفی هست که توی گلویتان گیر کرده باشه؟!

چ- فقط می‌خواهم بگویم در مورد حوزه: چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید!

نویسنده: نفیسه حاجاتی
یکشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۸۶ 8:26

دلخوشی‌های کوچک زندگی(8)

یکشنبه،بیست و یکم مرداد ۸۶، ویژه‌نامه جوان(اکسیر) شماره هشتم

------------------------------------------------------  

شماره هشتم - بيست‌ويكم مرداد - تبليغات

-----------------------------------

اطلاعات شخصی‌ام را پس بدهید لطفاً!

شرکت فرش فلان، نامه فرستاده که بیایید از ما خرید کنید، تا تاریخ بهمان، تخفیف می‌دهیم!، روی پاکت، آدرس خانه، نام، فامیل و شماره دانش‌آموزی من ثبت شده!... کلاس کنکور X هفته‌ای یکبار نامه می‌دهد که بیایید در کلاسهای ما شرکت کنید، پشت پاکت را نگاه می‌کنم. آدرس خانه، نام و فامیل . شرکت کننده در آزمون علوم ریاضی‌و‌فنی و زبانهای خارجی!... « سلام خانم. از دبیرستان غیر انتفاعی Y تماس می‌گیرم. دخترتان، ف.خانم را در مدرسه‌ی ما ثبت‌نام کنید. دبیران برجسته داریم.»، « سلام. بنده از دبستان غیرانتفاعی لام مزاحمتان می‌شوم. پسرتان، الف جان، امسال کلاس اول هستند، بله؟ دبستان ما بهترینه! راهشم به شما خیلی نزدیکه! بهترین معلمان استان را داریم. تشریف می‌آورید برای ثبت نام؟!»...

حراج اطلاعات شخصی افراد، این‌روزها به پدیده‌ی رایجی تبدیل شده، حتی دیگر تعجبی هم نمی‌کنیم. چه برسد به اعتراض! اس‌ام‌اس تبلیغ فلان موسسه، که در رابطه با شغل یا علایق‌ ما است را دریافت می‌کنیم. چه‌کسی شماره تلفن ما را به موسسه داده؟!... مدرسه‌ی لام شماره تلفن خانه و اسم فرزندمان را از کجا آورده؟! کلاس کنکور شین از کجا می‌داند که من در کدام رشته، داوطلب کنکور شده‌ام؟!... اینها سوالاتیست که ما حق داریم بپرسیم. حق داریم که دوست نداشته‌باشیم اطلاعات شخصی‌مان دست هر شخص حقیقی یا حقوقی باشد. اسپمرها، مثل عنکبوتهای گرسنه‌ای هستند که از هر طرف برویم، به تار یکی‌شان برخورد می‌کنیم. می‌خواهیم کمی، پیاده‌روی کنیم. نوجوانی با یک بغل کاغذ کاهی جلویمان سبز می‌شود: فروشگاه فلان. از شیرمرغ تا جون آدمیزاد داریم!... نشسته‌ایم سرکلاس درس دانشگاه. استاد در یک لحظه، شروع می‌کند به صحبتهای متفرقه و دربین صحبتها، از فعالیتهای مثبت فلان حذب سیاسی تعریف می‌کند. هوس می‌کنیم تلویزیون ببینیم. از 7 کانال، 6تا و نصفی مشغول پخش پیام بازرگانی « حصــــیر!» هستند. تصمیم می‌گیری مجله بخوانی، دقیقاً در زیر  مقاله‌ی تقبیح مصرف‌گرایی، تبلیغ فروشگاه اجناس لوکس فلان، نوشته شده! تلفن زنگ می‌خورد. صدای ضبط شده‌ای در گوشَت می‌خواند:«پیتزا س. با سرویس رایگان درب منزل ...». صدای گوشی‌ات است. اس‌ام‌اس داری:«از جنابعالی دعوت می‌شود از نمایشگاه نقاشی آقای [...] دیدن فرمایید.» دیگر از خیر چک‌کردن ایمیل و دیدن کامنتهای وبلاگت می‌گذری. به مورچه‌ی کوچک محبوس در تارها نگاه می‌کنی. گیج است و مشغول دست و پا زدن‌های بیهوده...

 

نویسنده: نفیسه حاجاتی
یکشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۸۶ 8:26

دلخوشی‌های کوچک زندگی(8)

یکشنبه،بیست و یکم مرداد ۸۶، ویژه‌نامه جوان(اکسیر) شماره هشتم

------------------------------------------------------  

شماره هشتم - بيست‌ويكم مرداد - تبليغات

-----------------------------------

ستون معرفی پرونده تبلیغات:

اگر حالتان از هرچه پیام بازرگانیست به‌هم می‌خورد، اگر دلتان می‌خواهد اسپمرهایی که مدام به ایمیل شما پیامهای تبلیغاتی می‌فرستند را خفه کنید، اگر به صفحات نیازمندیها آلرژی دارید، مطالب این پرونده را به دقت بخوانید چون هیچ ربطی به این موارد ندارند!!

« تبلیغات» کلمه‌ی 7 حرفی ساده‌ای که می‌شود هزاران و بلکه هم میلیون‌ها صفحه مطلب درباره‌اش نوشت، موضوعیست که در این شماره به طور ویژه به آن پرداخته‌ایم و البته سعی کرده‌ایم با توجه به فضایی که در اختیار داریم، از ابعاد مختلف به این کلمه نگاه کنیم و درباره‌اش بنویسیم.

تبلیغات یعنی معرفی یک دستاورد تولیدی یا خدماتی و تلاش برای یافتن تقاضا و بازار عرضه‌ی بیشتر برای آن محصول. روشهای مختلفی برای تبلیغات وجود دارد. از سنتی گرفته تا مدرن، از معمول تا غیرمعمول(!). از تبلیغات در حوزه‌های متفاوت: اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، مذهبی و... بهره می‌جویند. مشاغل بی‌شماری در این صنعت وجود دارد از جمله: اشتغال در مؤسسات تبليغاتي، واحد تبليغات سازمانهاي توليدي و خدماتي،  رسانه‌هاي تبليغاتي، نمايندگي‌ها و يا مراکز توزيع و فروش، فعاليت به عنوان مشاور و محقق تبليغاتي و علاوه بر اینگونه مشاغل رسمی، پوشیدن لباس توت‌فرنگی، میکی‌موز، اسپایدرمن، ... و ایستادن روبه‌روی فست‌فودها، پخش آگهی‌های کاغذی در معابر و درب منازل و «بازاریابی‌های با پورسانت عالی» و جیب خالی(!) از دیگر مشاغل مرتبط به این صنعت می‌باشند که این سری دوم نمود بیشتری در جامعه‌ی ما دارند. به عنوان مثال فقط کافیست به یکی از این روزنامه‌جات آگهی نگاهی بیندازید. در قسمت آگهی استخدام، بخشی به «استخدام بازاریاب» اختصاص دارد که آگهی‌های بیشتری هم جذب کرده. خیلی از افرادی که جذب این آگهی‌ها می‌شوند نیز جوانان و نوجوانانی هستند که نه تجربه و نه تحصیلاتی در این زمینه دارند و همین باعث می‌شود که بعد از مدتی دوندگی و کار بی‌جیره و مواجب و به بهانه‌ی پورسانت، دریابند که این راه به جایی ختم نخواهد شد، اصولاً!

اما تبلیغات در کل چیز خوبیست.(این جمله را فیلسوفی نامی گفته است، که البته نگارنده نامش را فراموش کرده!) آگاهی دادن اگر همراه با صداقت باشد، مفید است و ای کاش این « آگاهی صادقانه» بیش از این به مسخره گرفته نشود. امیدواریم!

نویسنده: نفیسه حاجاتی
یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۶ 8:22

دلخوشی‌های کوچک زندگی(7)

 یکشنبه، هفتم مرداد ماه1386، ویژه‌نامه جوان(اکسیر) شماره هفتم
---------------------------------------------------

          

-------------------------------------------------------------------------------

یادداشت صفحه

نویسنده: نفیسه حاجاتی
یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۶ 7:49

دلخوشی‌های کوچک زندگی(6)


نگاهی به روابط والدین و فرزندان در کشورهای مختلف

پدر، مادر، فرزندان در ایران- کانادا- مالزی
-----------------------------------
 یکشنبه، هفتم مرداد ۸۶، ویژه‌نامه جوان(اکسیر) شماره ششم
                    
------------------------------------------------------ 

« روابط والدین و فرزندان در کشورهای مختلف» موضوعی‌ست که این هفته، برای این صفحه انتخاب شد. اما این موضوع، آن‌قدر گسترده است و جای کار دارد که حتی می‌تواند موضوع ایده‌آلی برای یک تحقیق علمی جامع و کامل باشد. پس ما به وسع خودمان، با توجه به فضا و زمانی که در اختیار داشتیم، بهتر دیدیم فقط به 2 کشور بپردازیم. کانادا و مالزی دو کشوری که این روزها، از هر فامیل ایرانی، نماینده‌ای در آن کشورها مشغول به تحصیل، کار و زندگیست. از سه نفر که در این دو کشور زندگی می‌کنند، خواسه‌ایم تا برایمان از دیده‌هایشان بگویند تا نوشته‌ی پیش‌رو، گزارشی مستند باشد و شاید یک نقطه‌ی شروع برای انجام یک تحقیق جالب.

ایران- وابستگی بین فرزندان و والدین بسیار زیاد است. فرزندان به طور معمول تا پایان دبیرستان و حتی دانشگاه(حداقل تا لیسانس) و در موارد حاد(!)، حتی بعد از متاهل شدن به وسیله‌ی پدر (و گاهی، مادر) تامین می‌شوند. جوانهایی هستند که ماشین آخرین مدل دارند، موبایلهای چندصدهزارتومانی، لباسهای مارکدار، سوئیت و یا حتی خانه‌ی شخصی... اما شغل ندارند، تحصیلات هم! معضل مهم جوانان،« کار» است.

به دلیل  نظام غلط آموزشی، «سرگردانی» فصل مشترک خیلی از جوانهاست و همین « سرگردانی» و « عدم شناخت صحیح از خود» اجازه‌ی مستقل شدن را به جوان نمی‌دهد. روابط والدین با فرزندان، به مرور زمان از رابطه‌ی «هر چی من می‌گم» به سمت « هرچی تو بگی» و « من به راه خودم، تو به راه خودت» پیش می‌رود البته همیشه استثنا وجود دارد!


سهیل سهیلی، کانادا – زندگی در کانادا با چیزی که در ایران هست، کاملاً متفاوته. تحصیل، تا قبل از دانشگاه، رایگان است. دولت 250 دلار به بچه‌ها، پول توجیبی می‌دهد و برای دانشگاه هم والدین مجبور نیستند شهریه‌ی شما را بپردازند، دولت به شما وام می‌دهد. اینجا دانشگاههای زیادی هست اما بیشتر دانشجوها، آسیایی و از کشورهایی مانند چین و هند هستند.

بعضی از جوانها، کار می‌کنند، بعضی ها درس می‌خوانند و برخی هم هر دو کار را باهم انجام می‌دهند. جوانها بیشتر آخر هفته‌هایشان را به جشنهای کلوپ‌ها می‌گذرانند. اتومبیل، اینجا خیلی ارزان است و خیلی‌ها ماشین دارند ولی سوخت و بیمه‌ی ماشین گران است. بانکها به جوانها کمک می‌کنند. کارت اعتباری می‌دهند تا جوانها کم‌کم زندگی مستقلشان را شروع ‌کنند. آنها «مجبور» نیستند که از 18 سالگی خانه‌ی والدینشان را ترک کنند اما خیلی‌هایشان ترجیح می‌دهند که مستقل زندگی کنند و وقتی مستقل می‌شوند، دیگر زیاد به پدر و مادرشان اهمیت نمی‌دهند. مهمترین چیزی که جوانها به‌ش فکر می‌کنند، لباس است.« مارک» برایشان خیلی اهمیت دارد و لباسهایی که دوست دارند بپوشند، خیلی گران هستند. 


 محمد حسینی/منصوره قاسم، مالزی- مردم مالزی، سه دسته‌اند: چینی‌- هندی و مالایی. مالایی‌ها که شهروند درجه یک حساب می‌شوند، دو دسته اند: یک دسته که مالایی‌های اصیلند و در جنگلها، به صورت کاملاً بدوی زندگی می‌کنند. دسته‌ی دوم، که بومی مالزی هستند چند صد سال قبل، از اندونزی به مالزی مهاجرت کرده‌اند. مسلمانند(همه سنی‌اند. البته خیلی کم و به طور مخفی شیعه هم در بینشان هست.)تفکرات نسل قدیم ایران و عربها را دارند. خیلی پربچه‌اند، اعتقاد دارند که بچه، برکت خانه است.

چندین زن دارند و درآمدشان هم کم است. به همین دلیل هم به بچه‌هایشان رسیدگی نمی‌کنند. مخصوصاً اگر بچه ها از زن‌های قبلی باشند! حتی یکی از اساتید دانشگاه ما( که نفر دوم دانشگاه است.) سه تا زن دارد، دختر زن اولش هم در دانشگاه ماست. با این که وضع مالی خیلی خوبی دارد، به دخترش رسیدگی نمی‌کند. البته نسل جدید مالایی‌ها مثل نسل جدید ایرانی‌ها هستند، اکثراً یکی، دو تا بچه بیشتر ندارند.


بعد از مالایی‌ها، چینی‌ها هستند که از حدود 200 سال پیش به مالزی آمده‌اند و شهروند درجه دو حساب می‌شوند. فرهنگ بهتری دارند. یک یا دو بچه بیشتر ندارند. خیلی به‌شان رسیدگی می‌کنند. به فرزندانشان خیلی بها می‌دهند. وقتی برای شاپینگ می‌آیند، بچه را آزاد می‌گذراند. به همین دلیل هم، بچه‌هایشان اعتماد به نفس و هوش بالایی دارند و فعال ترند.

شهروندان درجه سه مالزی، « هندی‌های تامیل» هستند که اکثراً فقیرند، شغلهای پایین دارند و در کشور خودشان هم جایگاه بالایی ندارند. چون در هند هم، به نژادهایی که سفیدترند (هندوهای هنیدی) بهای بیشتری می دهند. اینها هم معمولاً  2،3 تا بچه دارند و بعضی‌هایشان که پولدار باشند به بچه‌هایشان رسیدگی می‌کنند. اما بچه‌ها به دلیل فقر زیاد خانواده، مجبورند از کودکی، کار کنند.

 درس خواندن تا لیسانس برای جوانها، رایج است ولی بعد از آن، ترجیح می‌دهند چندسالی کار کنند و بعد درسشان را ادامه دهند. « جو مدرک داشتن» نیست و مشکل کار ندارند ولی معضل بزرگشان ازدواج دخترهاست. حتی دخترهای با مدرک لیسانس و فوق لیسانس گاهی با یک تعمیرکار ازدواج می‌کنند، خانم دکتر 35 ساله قبول می‌کند که زن دوم یا سوم بشود و... 

تحصیل تا قبل از دانشگاه، رایگان است. البته مدارس خصوصی هم دارند اما دانشگاهها، همه شهریه دارند و باتوجه به معدل در رشته‌های مختلف، دانشجو می‌گیرند. خانواده‌ها اگر وضع مالی خوبی داشته‌باشند، خرج تحصیل فرزندانشان را می‌دهند و اگر بچه بخواهد در شهر دیگری درس بخواند، خانواده مخالفت نمی‌کند.

مثل ایران نیست که روابط عاطفی بین خانواده ها زیاد باشد و خانواده‌ها دوست داشته باشند بچه هایشان در شهر خودشان درس بخوانند. بچه ها اگر بخواهند، می‌توانند به راحتی در شهر محل تحصیلشان کارکنند(« کار پیدا کردن» در مالزی معنا ندارد. مثل آب خوردن کار پیدا می‌کنند.) و همانجا هم زندگی کنند. رفت و آمدهای فامیلی مثل چیزی که در ایران داریم، در آنجا وجود ندارد. مگر این که مراسم خاصی باشد مثل عید فطر (که مهمترین عیدشان است) یا فوت اعضای فامیل. اصولاً مهمترین خصوصیت مردم مالزی، خونسردی و راحت بودن بیش از حدشان است. تجملاتشان، صفرمطلق است و خیلی راحت و بدون استرسهای معمول ما ایرانی‌ها، زندگی می‌کنند.
نویسنده: نفیسه حاجاتی
عنوان متن تبلیغات
© نون‌ح‌‌‌