پنجشنبه یکم بهمن ۱۳۸۸ 13:9

ستون یک لحظه، یک قلم- باور

روزنامه اصفهان زیبا
زمان انتشار: پنجشنبه اول بهمن ماه 1388
آدرس: روزنامه اصفهان زیبا، شماره 901- ویژه‌نامه فرهنگ و هنر، شماره نهم، ستون «یک لحظه،یک قلم»

باور

استاد می‌گوید:« ببینید! از مرگ که قطعی‌تر نداریم. داریم؟! همه‌ی ما هم این قطعیت را قبول کرده‌ایم. اما مشکل این جاست که هیچ کدام‌مان به معنای واقعی کلمه، باورش نکرده‌ایم. فکر کنید اگر این مفهوم را واقعاً باور داشتیم زندگی‌هایمان چه طور می‌شد.»

با خودش فکر می‌کند. حرف عجیبی است و واقعی.
استاد می‌گوید:« یک اصل مهم در اسلام داریم به نام لاضرر و لا ضرار. اگر به این اصل اعتقاد داشته باشیم. زندگی‌هایمان به شدت تغییر می‌کند.»
با خودش فکر می‌کند این هم حرف زیبایی است. و چه قدر حرف‌های مهم و زیبای دیگر هست اما این که چه قدر این حرف‌ها در لیست «شنیده‌ها» قرار می‌گیرند و چه قدر در لیست «باورها»، خودش مسئله‌ای است، جدا!

نویسنده: نفیسه حاجاتی

روزنامه اصفهان زیبا
زمان انتشار: پنجشنبه هفدهم دی ماه 1388
آدرس: روزنامه اصفهان زیبا، شماره 889- ویژه‌نامه فرهنگ و هنر، شماره دوم، ستون «یک لحظه، یک قلم»

گاهی فقط سفر باید کرد

خسته شده بود. مخلوطی از استرس، روزمرگی، خستگی و کسالت داشت از پا درش می‌آورد. از شهر، از خانه، از محل کار، از محل تحصیل، از تمام راه‌های که هر روز می‌پیمود و فضاهایی که هر روز تجربه‌شان می‌کرد، خسته شده بود. برای همین تمام تلاشش را کرد تا برود و رفت. لازم نبود خیلی دور برود. نزدیک بود ولی «جای دیگری» بود. نفس کشید. تجربه کرد. تنها ماند. خودش بود. خودش را پیدا کرد و برگشت. وقتی برگشت، باران می‌آمد و او حس خوبی داشت. تازه شده بود. غبار از روی داشته‌هایش کنار رفته بود، می‌دیدشان. اصلاً چشمانش طور دیگری می‌دیدند. ذهنش آسوده شده بود و سبک. لبخند زد و آرام درب خانه را باز کرد…  

نویسنده: نفیسه حاجاتی
پنجشنبه دهم دی ۱۳۸۸ 23:58

روزنامه اصفهان زیبا- بچه بودم

روزنامه اصفهان زیبا
زمان انتشار: شنبه 10دی ماه 1388
آدرس: روزنامه اصفهان زیبا، شماره 883- ویژه‌نامه دانش و فناوری، شماره ششم- ستون یک لحظه، یک قلم

بچه بودم...

بچه بودم؛ ده، یازده ساله. یک روز، اتفاقی داشتم شناسنامه‌ی بابا را نگاه می‌کردم. دیدم نوشته:« تاریخ تولد: 1295» با خودم حساب کردم که چند سالش می‌شود. بعد ناگهان گفتم:« وای! بابام 52 سالشه. نکنه بمیره!» آن روز و تمام روزهای بعد، تا مدت‌ها به خاطر این که نکند پدرم بمیرد، غصه می‌خوردم.

امروز داشتم شناسنامه‌ی خودم را نگاه می‌کردم. حساب کردم. به همین زودی، 50 سالم شده است. باورم نمی‌شود.

مرد، این‌ها را با لحن غم‌انگیزی برای فرزندانش تعریف می‌کرد.

نویسنده: نفیسه حاجاتی
عنوان متن تبلیغات
© نون‌ح‌‌‌