یکشنبه سی و یکم تیر ۱۳۸۶ 8:48

دلخوشی‌های کوچک زندگی(5)

روزنامه اصفهان زيبا « اكسير » در شماره یکشنبه سی و یکم تیر 1386

-------------------------------------------------------------------

شماره پنجم - المپياد فيزيك

----------------------------------------------------------------------

نوشته‌ی پیش رو، به همان دلایلی که در پست قبلی گفته‌شد، یک گزارش کامل و همه‌جانبه نیست. ما فقط سعی کردیم چند اپیزود از رخداد مهمی به نام سی و هشتمین المپیاد جهانی فیزیک را برایتان تعریف کنیم. ساعاتی، همسفرشان شدیم، با چند نفر از بچه‌ها، سرپرستان، ناظران، تیم پزشکی و کارکنان اجرایی المپیاد گپ زده‌ایم و حاصل آن گپ زدن ها این گزارش است. البته دلمان می‌خواست که این گزارش خیلی بهتر و جذابتر باشد که نشد، مهم نیست! اما نکته‌ی قابل توجه دیگر این است که  به دلیل انتشار ویژه‌نامه در روز یکشنبه،  مطالب مربوط به رخدادهای مهم دو روز آخر مراسم به چاپ نرسیده، یعنی نگارنده، هم اکنون نمی داندکه بالاخره کدام تیم، طلا گرفت. همین!

 

اول از همه اجازه بدهید چند نکته را توضیح بدهم. دانش‌آموزان شرکت کننده‌ در این المپیاد، در رنج سنی 17،18 ساله هستند. به جز 2 عضو از گروه مغولستان که  13 ساله اند. هر تیم یک «Guid» برای پسرها و یکی هم برای دخترها دارد که این « راهنما»ها موظفند، تمام مدت با تیم‌ها باشند و نقش مترجم همراه را دارند. همه‌ی کسانی که جزو گروههای تعریف شده‌ی المپیاد هستند، کارتهایی به گردن دارند که نام شخص و وظیفه‌اش روی آن نوشته‌شده.بعضی ها «Staff» هستند یعنی کارهای اجرایی را به عهده‌دارند. برخی،«Observer» اند که در اصل افراد منتخبی مانند  فیزیکدانان یا کسانی که در کشورشان سابقه‌ی کارهای اجرایی دارند، هستند که هنگام تصحیح اوراق حضور دارند، از بچه‌های تیمشان در موقع اعتراض دفاع می‌کنند و در واقع حکم مشوقین و تماشاچیان تیم را دارند! دسته‌ی سوم: «Leader»ها هستند. هر تیم، یک «رهبر» دارد که عضو هیئت علمی دانشگاهی‌ست که تیم المپیاد آن کشور را ساپورت می‌کند. علاوه بر این ها تیم پزشکی وجود دارد متشکل از چند پزشک عمومی برای مراقبت از اوضاع جسمانی نخبگان المپیادی  و همچنین تعدادی «Organizer». 

 

امتحان عملی

 سه‌شنبه صبح، دانشگاه صنعتی اصفهان. امروز، روز امتحان عملی‌ست. می‌رویم IUT. یکی از بچه‌های گروهمان دانشجوی همین دانشگاه است و ما خیالمان راحت که گم نمی‌شویم! (زهی خیال باطل!) دانشجوی همکار ما، بین راه می‌گوید که در «آموزش» کار دارد. من درب ورودی دانشگاه، پیاده می‌شوم. تا همکار دیگری که با عکاس و ماشین روزنامه‌ می آید را همراهی کنم. خلاصه، به خاطر هماهنگی‌ کامل، یک تور اجباری بازدید از دانشگاه می‌رویم تا بالاخره می‌رسیم به سوله‌ی تربیت بدنی، محل امتحان عملی بچه‌های المپیاد.«Guide»هایشان، بیرون روی نیمکت ها نشسته‌اند. آنها وظیفه دارند، به محض خروج دانش‌آموزان تیمشان، با آنها باشند. ما هم روی نیمکت کناری می‌نشینیم. با خانمی که نماینده ‌دانشگاه است، صحبت می‌کنیم. می‌گوید:« بچه‌ها از امتحان که می‌آن خسته‌اند. بگذارید. بروند ناهار بخورند، بعد که سرحال اومدن باهاشون مصاحبه کنید.»... صحبت کردن با «راهنما» ها هم خوب است. ازشان در مورد این که چه‌طوری انتخاب شده‌اندمی‌پرسم:« در بعضی دانشگاهها، اطلاعیه داده‌بودند، در سایتشان هم بود. بعد ما رفتیم امتحان دادیم و قبول شدیم... توی این چند روز، پوستمون کنده شده همه‌اش باید باهاشون باشیم دیگه!... برنامه ها هم خیلی فشرده‌است.»

بچه‌ها در مورد اصفهان چه می‌گویند؟ چی فکر می‌کردن، چی شده؟! این سوال را از راهنماها می‌پرسم. حرفهای با مزه‌ای برای گفتن دارند. خیلی با هیجان می‌گویند:«

- آلمانیه را بگو! سه چهار تا شیشه آب معدنی اورده بود می‌گفت: گفتن توی ایران آب نیست!... – بچه‌های تیم من، اینجا چند تا دختر دیده‌بودن، می‌گفتن مگه تو ایران دخترا می‌تونن برن دانشگاه؟! تا به‌ش گفتم: آره بابا، ما را کچل کردن، 67 درصد، دخترا می رن دانشگاه، چشماش گرد شده‌بود!

- از من در مورد قطع کردن دست تو ایران می پرسیدن!

- اسپانیایه می‌گفت: مامانم گفته این کلاه ها(کلاه مخصوص کشورشان) را توی ایران سرتان نگذارید، خطر داره! [اما همه بچه های تیم در مراسم افتتاحیه با کلاه اومدن روی سن!]

- یکی از بچه های تیم من اومده یک دونه از این شکلات پاستیل ها به من داده، می گوید: اینها خیلی خوشمزه‌است بخور که تو ایران از اینا گیرت نمی‌یاد!!

- اما  من، همون اول به بچه‌های تیمم گفتم: همه‌ی تصوراتی که از ایران دارید را بندازین دور!

- رفته‌بودیم میدان نقش جهان، همه‌شان ناراحت بودند که آزاد نیستند. روزهای اول خیلی فضا را پلیسی کرده‌بودند، این تصور برای بچه‌ها ایجاد شده‌بود که این فضا را برای اینها «ساخته‌اند». چون هرجا می‌رفتند، پلیس بود در خیابان هم راه را برایشان باز می‌کردند و... این را به مسئولین هم گفتیم.

بچه‌ها تازه افتاده‌اند روی دور خاطره گفتن که یکی می‌گوید: این مال گروه کیه؟ اومده بیرون، داره برای خودش می‌ره؟!... همه نگاه می‌کنند و یکی از راهنماها  می‌دود به طرفش... «اَه، دوباره این خبرنگارای شبکه‌ی [...] اومدن! این را یکی دیگر از راهنماها می‌گوید. دلیل این حرفش را می‌پرسم. می‌گوید:بچه‌ها خسته‌اند. تازه از امتحان اومدن اینا هی میان سوالهای مسخره می‌پرسن، بعد بچه‌ها غرش را به ما می‌زنند... امتحان تمام شده، بچه‌ها یکی یکی می‌آیند بیرون. 5 ساعت  کلنجار رفتن با یک سوال عملی کار هر کسی نیست. هر کس بیرون می‌آید، با هم تیمی‌هایش دور هم جمع می‌شوند و درباره‌ی امتحان بحث می‌کنند. خبرنگاران از دو شبکه‌ی صدا و سیما آمده‌اند و درحال پرسیدن این که سوالها چه طور بود. دانش‌آموز ترکیه می‌گوید: نسبت به پارسال، سخت تر ولی جالب تر بود. یکی از بچه‌های تیم هند عقیده دارد که سوالش سخت نبود ولی کار می‌برد و اضافه می‌کنه که تیمشان نسبت به نتیجه خوش‌بین است.  اما علیرضا شهبازی که از تیم خودمان است. با اعتماد به نفس از آسانی سوال می‌گوید و این که کاملاً آماده بوده‌اند.

 شبکه‌ی جام‌جم درحال مصاحبه با تیم چین است. یکی از نیروهای اجرایی(Staff) به ما می‌گوید:« اینها مدعی جدی طلایند، اگر می‌خواهید برین باهاشون مصاحبه کنید.»  یکی‌شان می‌گوید : من فکر می‌کردم این جا همه‌اش بیابان باشد و از دیدن این همه درخت و چمن تعجب کردم! نیم ساعتی، بچه‌ها جلوی درب سالن امتحان مشغول صحبت کردن با هم و با خبرنگاران هستند و  بعد راهنماها همه را به سمت اتوبوسها می‌برند. همه می‌روند تا ناهار بخورند. نزدیک سلف با یکی از دخترهای تیم غنا صحبت می‌کنیم.

 

 تیم غنا، دو دختر دارد که هر دو طوری روسری های سفید را سرشان کرده‌اند که آدم، فکر می‌کند مسلمانند. با یکی‌شان صحبت می‌کنیم. می‌گوید:« مسلمان نیستم ولی خیلی از این روسری‌ها خوشم می‌آید!» یکی از بچه‌هایی که در سالن امتحانات هم بود می‌گفت:« خیلی جالب بود، سر امتحان بچه‌های دیگه روسری‌هاشون را برداشته‌بودند که راحت باشند فقط همین دو تا با روسری بودند، حسابی جوگیر شده‌اند!»

 

 

کلیسای وانک

 دوباره ساعت 16:15 درب کلیسای وانک حاضرمی‌شویم. ابتدا گروه ناظران، سرپرستان و کارکنان با یک ساعت تاخیر می‌رسند. 15 دقیقه وقت دارند که موزه را ببینند. همه در حال گشتن در موزه هستند. یک خانم مسن می‌آید تا از کنارمان رد شود، مصاحبه را آغاز می‌کنیم! خودش زبان‌دان است، همسرش سرپرست تیم بلژیک و مرد دیگری که بعداً به جمعمان اضافه می‌شود، استاد دانشگاه است و با تفصیل برایمان از دانشگاهش صحبت می‌کند! خانم خارجی، به شدت از این که مجبور است روسری سرش کند، شاکیست. می‌گوید من که مسلمان نیستم! سعی می‌کنیم با گفتن این که این «قانون » کشور ماست، آرامش کنیم. آنها بهتر از ما، خبرنگارند! بحث دو طرفه می‌شود! از مان می‌پرسند چه قدر درباره « بلژیک» می‌دانیم و نام این کشور را از کجا شنیده‌ایم. بعداً به خودم می‌گویم ، کاش می‌پرسیدم نتیجه‌ی انتخاباتتان چه شد؟! وقتشان تمام می‌شود و بالاجبار می‌روند. یکی از بچه ها می‌گوید:« این کار ما خیانت به تاریخ کشور بود چون وقتشون را گرفتیم و نتوانستند موزه را ببینند!» این گروه که می‌روند، ما هم می‌رویم در محوطه‌ی کلیسا می‌نشینیم. با یکی از پزشکان تیم صحبت می‌کنیم. می‌گوید:« یک نفرشان تب کرده‌بود و گلویش درد می‌کرد ولی مورد خاصی نداشتیم. اصولاً بچه‌ها به خاطر تغییر آب و هوا و برنامه‌ی فشرده‌ای که دارند، کمی خسته‌اند. بعضی‌هایشان بیشتر آب می‌خوردند تا غذا! به این همه آفتاب عادت ندارند و کم‌خوابی هم دارند.» دانش‌آموزان، می‌رسند. چند گروه می‌شوند، ما هم با دو گروه می‌رویم تا باز، موزه را ببینیم! یکی از بچه‌ها گیرداده  که «من می‌خواهم برای یکی درباره‌ی این اشکدان توضیح بدهم. این اشکدان موقعی استفاده می‌شده که معشوق نبوده، عاشق اشکهایش را در این ظرف جمع می‌کرده...» کمین می‌کند که تا کسی نزدیک اشکدان آمد، نقشه‌اش را عملی کند! اما کسی نمی‌آید. از راهنمای یکی از گروههای می‌خواهد تا تیمش را جمع کند و او سخنرانی پرمفهومش را درباب اشکدان اجرا کند. راهنما بچه ها را جمع می‌کند.

 اما بعد با لبخند توضیح می‌دهد: « که بچه ها گفته‌اند، علاقه‌ای برای شنیدن در این باره ندارند!» بیچاره دوست ما! اصولاً یک جور بی‌حوصلگی و یا شاید بهتر است بگوییم خستگی در چهره‌ی بیشترشان موج می‌زند. یکی از مسئولین، راهنماییمان می‌کند که با «شیطون‌ترین» و پرانرزی‌ترین دانش‌آموز المپیادی، صحبت کنیم. اسمش «پاسکال» است. یک پارچه‌ی کوچک انداخته روی سر و زیر کلاهش، می‌گوید:« من، شیخ پاسکال هستم!» احتمالاً تحت تاثیر بچه‌های تیم عربستان قرار گرفته. مدام می‌خندد. راهنمایش می‌گوید: این خودش تنهایی، یک نفر را می‌خواهد که مواظبش باشه.» پاسکال با لبخند و درحالی که دست انداخته دور گردن راهنمایش، می‌گوید: خیلی خوش می‌گذره، به خاطر این که من اینو دارم(اشاره می‌کنده به راهنمایش)... سویس، کشور من جمعیت زیادی ندارد. 45 نفر داوطلب بودند که ما، 5 نفر انتخاب شدیم.» در همین حین که با پاسکال حرف می‌زنیم یکی از «organizer»ها می‌آید. از این که از کدام روزنامه آمدیم می‌پرسد و بعد می‌گوید. زیاد با بچه‌ها مصاحبه نکنید. در این چند روز آن‌قدر با باهاشون  مصاحبه شده و ان‌قدر سوالات کلیشه‌ای پرسیده‌اند که بچه‌ها را کلافه کرده‌اند. کمی درباره‌ی این که ما همه‌ی سوالاتمان ضدکلیشه‌است و اینها بحث می‌کنیم و تمام می‌شود. با راهنمای تیم پاکستان حرف می‌زنیم. می‌گوید:« بچه‌های من، همه‌چی براشون جالبه!... می‌گویند خیلی خوبه که شما در حالی که سنتهاتون را حفظ کردین، از تکنولوژی هم عقب نمانده‌اید... باغ گلها که رفته‌بودیم، خیلی ذوق کرده‌بودند. از دیدن این همه گل... هرجا آب ببینند، باید برن دست بزننن توش، خیلی خوششان می‌آد.»

 

بازدید از پلها

بعد از کلیسای وانک، نوبت به بازدید از پلها رسیده، سوار اتوبوسها می‌شوند و می‌روند تا سی‌و سه پل. ما هم تاکسی می‌گیریم.

دیگر هوا تاریک شده، به صفشان می‌کنند و از کنار آب راه می‌افتند از زیر سی‌و سه پل، می‌گذرند. و می‌روند تا پل خواجو. «نپالی»‌ها از همه بیشتر، برای یادگرفتن زبان فارسی، ذوق و شوق دارند. یکی‌شان می‌گوید:« بدو، بدو»! حتی وقت ندارند، عکس بگیرند. پارک شلوغ است. می‌گوییم این طور دیدن چه‌فایده داره؟!... خوب برنامه‌ها فشرده‌است متاسفانه.

صبح چهارشنبه، برنامه‌ی بازدید از مسجد جامع و بازار دارند. در بازار، همه آزادند. اما خُب صنایع دستی گران است و اینها هم بچه‌اند. چیز زیادی نمی‌توانند بخرند. یکی از بچه‌های «Staff» برای نپالی‌ها خرمهره می‌خرد، همه‌شان می‌اندازد گردنشان، خیلی خوششان آمده!

چهارشنبه عصر بازدید از هشت‌بهشت و چهلستون را دارند، باز هم با تاخیر. ما را هم که در چهلستون، بالاخره، راه نمی‌دهند... پنجشنبه باغ ابریشم می‌روند. ورزش صبحگاهی، درشکه سواری، بازی تیر و کمان، بدمینتون، دارت، غرفه‌ی ایل قشقایی، بازی تیر و کمان، غرفه‌ی صنایع دستی، موسیقی ایرانی و ... اما غرفه‌ی خوشنویسی که اسمشان را به فارسی و با خط خوش می‌نویسند، جذابیت بیشتری برایشان دارد. خیلی‌هایشان می‌گویند که می‌خواهند این‌ها را قاب بگیرند و بگذارند به دیوار اتاقشان. یک مسابقه‌ی گل کوچک بین تیم ایتالیا و آذربایجان که تیم آذربایجان، 0-2 بازی را می‌برد. به یاد المپیاد، نهال می‌کارند و یک روز خوب تمام ‌شود. شنبه، صبح میهمانی اختتامیه است. تکلیف مدالها معلوم می‌شود و یکشنبه، تیمها به کشورهایشان برمی‌گردند. تجربه‌ی خیلی خوبی بود، حتی برای ما که راهمان ندادند!

 

نشریه‌ی المپیاد

یک گروه 5نفره از بچه‌هایی که روی کارتشان نوشته‌شده:«Staff»، وظیفه‌ی تثبیت همه‌ی این خاطرات را دارند. آنها نشریه‌ی روزانه‌ی المپیاد را درمی‌آورند. صبح وقتی بچه‌ها سر میز صبحانه، حاضر می‌شوند، مجله‌ی کوچک «Symmetry» را که حاوی دو صفحه گزارش تصویری، یک صفحه گزارش از برنامه‌های روز قبل، یک صفحه توضیح درباره‌ی یکی از بناهای تاریخی اصفهان، یک صفحه سوال از بچه‌ها درباره‌ی یکی از برنامه‌های روز قبل و ... است، برمی‌دارند. هما کبیری، گزارشها را تهیه می‌کند و حامد نوری عکاس نشریه‌است. در دفتر نشریه‌شان قرار می‌گذارم. عکسها را نشانم می‌دهند، واقعاً جذابند. می‌گویم :« کاش هر روز به جای 2 صفحه، 20 صفحه گزارش تصویری داشتید!» بعضی از عکسها، خیلی خنده‌دارند. دقیقاً ثبت یک لحظه هستند. با هما در باره‌ی رخدادهای این چند روز صحبت می‌کنم. آن قدر سرشان شلوغ است که نمی‌شود، زیاد وقتشان را گرفت وگرنه، مصاحبه‌ی خیلی جالبی می‌شد با ایشان کرد.

 

نویسنده: نفیسه حاجاتی
عنوان متن تبلیغات
© نون‌ح‌‌‌