روزنامه شرق
زمان انتشار: سهشنبه ۳۰ خرداد ماه ۱۳۹۱
آدرس: روزنامه شرق، لینک مطلب، صفحه تجسمی
گفت و گو با هنرمند مجسمهساز اصفهان؛ مرتضی نعمتالهی
هیچ هنرمندی برای مخاطب خاص کار نمیکند
گفت و گو: نفیسه حاجاتی/ عکسها: احسان تحویلیان
یکی از مهمترین نمایشگاههای بهار 91 در اصفهان، نمایشگاه حجمهای مرتضی نعمتالهی بود؛ یک مجموعه یا به عبارت بهتر، یک تفکر که در قالب چیدمانی شامل 6 اثر (6 جفت حجم) در گالری آپادانای اصفهان به نمایش گذاشته شد. میتوانستی از ابتدا شروع کنی، پا به پای ریتم منحنیهای سفید جلو بروی، از زوایای مختلف نگاه کنی، سایهها را درک کنی و زندگی را در حجمهای جدیدترین نمایشگاه مرتضی نعمتالهی ببینی.
و خب کم نبودند مخاطبانی که آمده بودند راز و رمزهای این منحنیها را کشف کنند. پروین اریسیان، هنرمند نقاش و مدرس مبانی هنر درباره نمایشگاه میگوید: «یک حجم را میبینیم که تکرار شده اما این تکرار اصلا اذیت نمیکند. هیچ نقص یا کمبودی در این حجمها نمیبینم. این مجموعه نه تنها حاصل زیست که دستاورد فنی، تکنیکی و حسی یک عمر تجربه هنرمند است.» ا
حسان تحویلیان، هنرمند عکاس، عنوان «سادگی بعد از پختگی» را برای این نمایشگاه به کار میبرد و میگوید: «این آثار فقط در اوج تجربه و پختگی یک هنرمند بروز میکنند. برخورد پست مدرن هنرمند با اثر مدرن خود، یعنی هنرمند به ساحتی از هنر میرسد که میتواند از کار و سَبک خود فاصله و آن را چون ماده خامی در نظر بگیرد و روایتی بینامتنی از کارش ارائه دهد.» علی مصطفی بیلی سر کنسول روسیه در اصفهان، هم در توصیف این نمایشگاه سه کلمه: زندگی، آفتاب و عشق را بیان میکند و میگوید: «اینجا آثار یک هنرمند واقعی را دیدم. این آثار نباید تعریف بشوند. باید حس کنید. این مجموعه، داستانی را تعریف میکند؛ یک داستان فلسفی که باید حس کرد. نه فقط در این مجموعه که در تمام آثارشان، زندگی، وجود، قلب و فلسفهشان را میتوانید درک کنید.» برپایی این نمایشگاه، بهانه خوبی بود برای گفت وگو با مرتضی نعمتالهی درباره چند ده سال زیست هنرمندانهاش در وادی مجسمهسازی.
- چه شد که گذارتان به دنیای مجسمهسازی افتاد؟
از 13، 14 سالگی طراحی را شروع کردم. چند ماهی به طور خصوصی نزد حاج مصورالملک طراحی کار کردم. و در نهایت تصمیم گرفتم که برخلاف میل خانواده، دبیرستان را رها کنم، انقلاب کنم و بروم هنرستان هنرهای زیبای اصفهان که نقاشی بخوانم اما بعد جذب مجسمهسازی شدم. از آن روز تا به حال این کار را انجام میدهم. کاری را که دوست داشتم، انتخاب کردم و هنوز هم فکر میکنم انتخابم درست بوده.
- شما در مقطعي در پاريس به تحصيل در رشته زيباييشناسي پرداختيد و البته اين رشته را ناتمام رها كرديد. دليلش چه بود؟
با ورود به رشته مجسمهسازی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران وارد دنیای جدیدی شدم. فرصت پرسهزدن و مطالعات گسترده در زمینههای مختلف و آشنایی با آدمهای متفاوت به وجود آمد. دوره عجیب و پرباری بود. بعد از فارغالتحصیلی، در تلویزیون ملی ایران به عنوان طراح صحنه شروع به کار کردم. چون دانشجوی ممتاز بودم، بورسیهای برایم در نظر گرفتند اما هر سال به دلایلی بورسیه منتفی میشد تا این که خودم تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل بروم فرانسه. در رشته زیباییشناسی هنرهای اسلامی در سوربن شروع به کار تحقیقاتی کردم. دو سه سال این کار را انجام دادم. مصادف شد با انقلاب در ایران. برگشتم و بعد از یک سال دوباره رفتم پاریس تا ارائه تز کنم. فرصت گرفتم. چون رسالهام هم زیر نظر استاد، به سرانجام رسیده بود. اجازه دفاع دادند. اما وقتی با دوستی که سمت استادی داشت، درباره موضوع رساله دکتری صحبت کردم، به من حرفی زد که خیلی تکانم داد. او گفت: تو یا باید انتخاب کنی که موش کتابخانه بشوی یا بروی در آتلیه و گرد و خاک آتلیه را بخوری. هر کدام را هم انتخاب کنی، اشتباه نیست. فقط باید انتخاب کنی و دو تا را نمیتوانی با هم داشته باشی. آنجا بود که ترجیح دادم و تصمیم گرفتم به آتلیه برگردم.
فقط یک دفاعیه ساده مانده بود اما احساس کردم گذراندن این مرحله میتواند تاثیر وحشتناکی در زندگیام بگذارد چون با فوق لیسانس میتوانستم وارد سیستم آموزشی و هیئت علمی و دانشگاهی شوم و این یعنی یک قدم دورتر از آتلیه. این شرایط و دلایلی مختلفی باعث شد که تصمیمی بگیرم و فکر میکنم اشتباه هم نکردم. اگر آن روز انتخاب کردم که مجسمهسازی را شروع کنم تا وقتی که تصمیم گرفتم تحصیل را رها کنم، فکر نمیکنم هیچ کدام از این دو اشتباه بوده باشند. و فکر نمیکنم اشتباه کرده باشم که تا امروز هم مجسمه سازی کردهام، و فکر نمیکنم اشتباه باشد اگر از امروز به بعد هم مجسمه سازی نکنم.
- دوران تحصیل در زیباییشناسی چه طور بود؟
زیبایی شناسی هم بحث تئوریک است. قبل از آن مطالعاتی در این زمینه کرده بودم به ضرورت کارم و بعد در پاریس به طور تخصصی زیباییشناسی هنری را طی سمینارهایی که جزو برنامههای درسیمان بود، آموختم. در واقع فوق لیسانسی که ما در آن دوره میگذراندیم، یک نوع دستورزی متدولوژیک بود. یعنی ما روش تحقیق را به طور عملی انجام میدادیم. استادی در زمینهای تحقیق کرده بود. تحقیقاتش را به طور دورهای برای ما بیان میکرد، توضیح میداد و ما با استفاده از مطالعات او، روشمندی میآموختیم. و بعد براساس آن روشمندی، مطالعات خودمان را ادامه میدادیم. یعنی هم با مطالعاتی که او کرده بود، آشنا میشدیم و هم روشمندی او را در جهت مطالعات و تحقیقات خودمان یاد میگرفتیم. برای همین کلمه متریز، یعنی مهارت پیدا کردن. کلمهای بود که برای فوق لیسانس به کار میبردند. به معنی تسلط پیدا کردن به تحقیق و روش تحقیق.
- شما فعاليت هنريتان را با طراحي شروع كرديد. بعد به مجسمهسازي رو آورديد و سپس زيباييشناسي خوانديد. نقاشي و تدريس هم ميكنيد. به نظرتان چقدر تبحر در طراحي و خواندن زيباييشناسي، در به وجود آمدن اين كارها يا كلا در روند كارتان موثر بوده؟
ببینید، به چند موضوع جالب اشاره میکنید و من مجبورم نظر خودم را بگویم. طراحی به عنوان یک هنر، نه فقط یک وضعیت پایه دارد، خودش به تنهایی یک شاخه هنری است و یک ابزار بیانی و یک هنر مستقل. چرا یک مسئله اساسی است؟ چون به شما دیدن را یاد میدهد. مسئله، نفس طراحی است. نه خود طراحی. طراحی کردن شما را وادار می کند چیزهایی را ببینید، که به طور عادی نمیبینید، به چیزهایی توجه کنید که نگاه نمیکنید. طراحی به شما یاد میدهد با عناصر بصری درگیری بصری پیدا کنید نه درگیری مفهومی.
این مهمترین مسئلهای است که در طراحی اتفاق میافتد. طراحی صرفاً حسی است و ادارکی. به شما اجازه و فرصت تفکر نمیدهد. در یک زمان معین، بلافاصله و بدون رابطه و بدون هیچ مدیومی کاری را انجام میدهید. و این خالصترین کنش هنری است. اما به محض این که وارد حیطه نقاشی میشوید، عامل یا عنصری به نام تفکر وارد کارتان میشود. فرصت دارید فکر و بعداً اصلاح کنید. طراحی خیلی عاطفیتر، احساسیتر، خالصتر است و نقاشی خیلی متفکرانهتر.
مجسمهسازی هم مثل نقاشی یا شعر، وقتی جنبه پایهایاش را پشت سر میگذارد، جنبه اندیشمندیاش شروع میشود. یعنی با یک ایده شروع میکنید و ایده میشود نقطه صفر اندیشه و کار هنری شما. حالا البته این که آن اثر کار هنری هست یا نه، بحث دیگری است.
بعد در مورد بحث مهارت، مهارت در واقع تکرار یک چیز و آموختن راه و روش و فنون چیزی است. با پرکاری میتوانید مهارت به دست بیاورید ولی نهایتاً مهارت چیزی است قرون وسطایی. برای بیان یک تفکر، همانقدر مهارت لازم دارید که آن کار لازم دارد. اگر سواد یا شعور آن کار را مهارت بدانیم، بله این را لازم دارید ولی مهارت همه کار هنری نیست. حد و حدودش را هم میزان رفتاری شما و منش شما تعیین میکند. شاید خیلی از جاها مهارت زیاد دست و پاگیر اندیشه شود. چون بعضی جاها دوست داری غلط بروی. دوست داری خطا بروی. کار دیگری کنی. بنابراین، مهارت میتواند سد تجربههای تازه باشد. بنابراین درک و شعور مهارت خیلی بیشتر از خود مهارت اهمیت دارد.
- گفتید تا حدی قائلید به این که باید آموختنیها را بیاموزیم. و مهارت بیشتر، دست و پاگیر میشود. کمی در مورد این «حد» صحبت میکنید؟
ببینید، من مهارت را نفی نمیکنم. درگیر شدن با این جنبه را مضر میدانم. طبیعتاً وقتی کارتان با زیست شما آمیخته شود، به مهارتهایی دست پیدا میکنید ولی اگر بر مهارت متمرکز شدید، از اندیشه دور میشوید. از روزی که کار هنری را شروع میکنید، باید همزمان با آموختن تکنیکها و روشها، اندیشیدن را یاد بگیرید.
خلاقیت را از روز و لحظه اول باید تمرین کنید. خلاقیت چیزی نیست که یک مرتبه در شما حلول کند. زمینهاش ممکن است در شما باشد ولی مثل هر چیز دیگری نیاز به پرورش و رشد دارد. فکر و حواستان باید تربیت شوند. همه ما پتانسیل حس بالا را داریم ولی برای این که به حداکثر برسد، باید با حواسمان کار کنیم. باید چشم را آموزش داد برای دیدن و گوش را برای شنیدن.
من در نهایت به این نقطه رسیدم که آموزش باید همزمان بر مبنای اندیشه و تکنیک باشد. نه با تکیه بر مهارتها. هر چند که من براساس تکیه بر مهارتها شروع کردم اما این را غلط میدانم. به مرور و در ادامه کار فهمیدم این روش درست نیست. همزمان با آموختن تکنیک باید تفکر، خلاقیت، نگاه کردن، پرسه زدن، تجربه کردن را هم یاد بگیرید و همه اینها باید پابهپای هم پیش بروند.
از خطا کردن صحبت کردید و گفتید که خوب است بعضی مواقع آدم خطا کند. این خطا در نمایشگاه اخیرتان کجاست؟
منظورم از خطا این است که گاهی وقتها اگر براساس جنبههای تعریف شده قرار بگیرید، دست و پایتان برای یک سری تجربههای تازه بسته میشود. من بیشتر از 50 سال است که دارم کار میکنم. آیا خود همین مسئله نمیتواند زندان من شود و جلوی تجربههای تازه را بگیرد؟! طبیعتاً میتواند. برای این که من از خودم تصویری میسازم و دوست ندارم این تصویر را بشکنم. و این من را در کنش و رفتار هنری، محافطهکارتر میکند. آیا این تصور نمیتواند مانع از تجربه و تفکر تازه من شود؟ پس باید این تصویر را بشکنم تا بتوانم تجربههای تازهای داشته باشم. باید جرات خطا کردن و جرات زیر انتقاد رفتن داشته باشم. روز من، باید روز تازهای باشد و تجربهام، علیرغم سن و سابقه کارم، تجربه تازهای. خطا کردن به این معناست که بتوانم تجربه کنم حتی اگر خطا کنم.
حالا ممکن است اینجا یک سری مهارتها در من نشست کرده ولی بهشان فکر نمیکنم. مثلاً وقتی منحنیای را میگذارم، طبیعتاً منحنی بعدی، آنجایی خواهد بود که باید باشد. این ناشی از مهارت است ناشی از دیدی که داشتم یا طراحی و خیلی چیزهای دیگر ولی اسم این «توجه من روی مهارت» نیست. این چیزی است که در من نشست کرده است.
برای این «شکستن» چه کردید؟
ببینید، شکستن یعنی این که من وقتی در آتلیهام هستم، مثل هر جوان مجسمهسازی حق دارم هر کاری انجام بدهم. آزادی در رفتار دارم. اگر درگیر این فرم میشوم، این فرم برای من جذابیت دارد و فکر میکنم که برای خودش یک مجسمه کامل است، یک مرتبه احساس میکنم اگر این را به شکل دیگری در فضا قرار دهم، بیان تازهای پیدا میکند، این کار را میکنم. نمیگویم این مجسمهای است که کامل شده و برای خودش تشخصی دارد. احساس میکنم که با همین فرم میتوانم کار کنم. یک ابزار تازه برای کارم است. و این کار را انجام میدهم. اگر خواستم حجمی شبیه این را بیاورم در فضا بچرخانم و ببینم چه میشود، باید نترسم و این کار را انجام دهم. از جایی دارد به من حکم میشود که این کار را بکنم. آنجا کجاست؟ زیست من است. که خواست یا انگیزه رفتاری را در من به وجود میآورد. ولی اگر به خودم بگویم نه! من استاد مجسمهسازی هستم و این کارها دور از شان و جایگاه من است، پس دیگر تمام شد. مردم. مرگ یعنی همین. مرگ من اینجاست که برای خودم یک چهارچوب تعیین کنم و در این چهارچوب زندانی شوم. این پذیرفتن مرگ است.
یکی از مجسمهسازان جوان میگفت دیدن یکی از مجسمههای شهری شما، باعث شده مجسمهساز شود. شما در کارنامه کاریتان حجمهایی دارید که در نمایشگاههای مختلف به نمایش گذاشتهاید و از طرف دیگر چندین مجسمه هم برای فضاهای شهری ساختهاید. ساختن مجسمههای شهری چه طور تجربهای است؟
ببینید، مجسمه به دو شکل میتواند در شهر اتفاق بیافتد. یک موقع شما کاری را براساس ذهنیت خودتان ساختهاید ولی قابلیت ارائه در فضاهای شهری را هم دارد. این اتفاق همه جای دنیا هم میافتد که اثر یک مجسمهساز شانس این را پیدا میکند که در فضای شهری ارائه شود. یک موقع هم از ابتدا برای فضای شهری فکر میکنید. یعنی به مجسمهساز سفارس کاری برای فضای شهری داده میشود. این دو خیلی فرق میکنند. فرقش در این است که وقتی من در آتلیهام کار میکنم، اولین مخاطبم خودم هستم. در سطح خودم. من آزادم پس میتوانم هر کاری برای خودم انجام دهم. چون در حریم شخصیام هستم. بعد ممکن است بخواهم کار را در یک گالری ارائه دهم. معمولا تیپ گالریرو گروه خاص اجتماعی هستند برای همین یک سری فکتهای شخصیام را از کارها کم میکنم. و بعد وقتی میخواهم مجسمه را برای فضای شهری طراحی کنم، حق ندارم ذهنیت شخصیام را به مخاطب عام تحمیل کنم. ملاحظاتی باعث میشوند که رفتار متفاوتی داشته باشم یا رفتار اصلیام را تعدیل کنم. مخاطب عام انتظار دیگری از فضای شهری دارد. فضای شهری متعلق به تکتک شهروندان است؛ از یک بچه 2 ساله تا پیرمرد 100 ساله. از سطوح مختلف بینش و آگاهی و از قشرهای مختلف. بنابراین شما نمیتوانید ایدهای را به او تحمیل کنید. و این که تعریفی از شهر داریم و شما باید همه این اصول و قواعد را در نظر بگیرید. باید این فضا را باید برای مخاطب، جذاب، شیرین، دلپذیر و تلطیف کنید. نمیتوانید تنشی به تنشهای دیگرش اضافه کنید. نمیتوانید فضا را از نظر بصری آلوده کنید کنار آلودگیهای دیگر. اولین نکته این است که فضا را تلطیف کنید. فشار روی مخاطب و شهروندی را که دارد با هیجان و شتاب میرود، کم کنید. نه این که فشاری وارد کنید. بگذارید جدال داخلی را در یک لحظه بشکند.
بعضی از مجسمههای شهری که ساختهاید، انتزاعی هستند مثل مجسمه طیران در کنار پل فردوسی. اما مجسمههای رئال هم کار کردهاید. مثل مجسمه شیخ بهایی در خیابان چهارباغ عباسی. اصلاً مجسمههای شهری بهتر است رئال باشند یا غیررئال؟
اصلا مهم نیست رئال یا غیررئال باشند. مسئله رفتار من است. من باید در مجسمه حضور داشتهباشم و یک مجسمه کلیشهای نسازم. من مجسمه استاد علی اکبر را پس از یک سری مطالعات عمیق در مورد این شخصیت، ساختم. فقط هم استاد علی اکبر را نمیسازم. ولی استاد علی اکبری را به این شکل، فقط من میتوانم بسازم. هیچ کس دیگری در دنیا نمیتواند او را این گونه بسازد. این را میگویند تشخص کاری. در این کار منی وجود دارد. منی که گوشهی پایین پای مجسمه نوشته شده. یعنی نه فقط استاد علی اکبر، بنای اصفهانی، هست که مرتضی نعمت الهی هم آنجا وجود دارد؛ رفتارش، نگرشش، تفکرش، حتی نوع نگاهش. من از استاد علی اکبر چیزی را دیدم که در زندگی شخصی خودم، چهار قرن بعد از او، برایش اهمیت قایلم. من هم ارزشهای خودم را دارم.
- به عبارتی، این خوانش شما از یک شخصیت است؟
بله. خوانش من است و آن خوانش طوری است که قابلیت ارائه برای مخاطب عام را دارد.
- شما سالیان سال زیستی را در دنیای مجسمهسازی تجربه کردهاید. دوست دارم بدانم از نظر شما، این هنر چه تعریفی دارد؟
شاید حرف تندی باشد. ولی معتقدم هر تعریفی راجع به هر هنری وجود دارد، میتوانید کلمه آن هنر را بردارید و به جایش مجسمهسازی بگذارید. اگر تعریفی راجع به شعر دارید، کلمه شعر را بردارید و کلمه مجسمهسازی را بگذارید؛ این میشود تعریف مجسمه سازی. اگر تعریفی راجع به قصه یا رمان دارید، همین طور. تعاریف راجع به مجسمه سازی همین قدر گسترده هستند. ولی اگر بپرسید چرا مجسمهسازی میکنم، واقعا نمیدانم. فقط میتوانم بگویم دوست دارم. آیا این کفایت میکند؟ نمیدانم. ولی به هر حال 50 و چند سال است که درگیرم.
- وضعیت مجسمهسازی را چه طور میبینید؟
ببینید، ما در یک جامعه هارمونیک زندگی میکنیم. اگر هر مسئلهی دیگری را مثال بزنید، مجسمه سازی هم در کنارش و با بقیه اتفاقات هارمونی است و چون همه اینها با هم همگون هستند، سیستم میچرخد.
- دوست دارم به عنوان هنرمندی که سالها در این وادی تحصیل، کار، تدریس و در کل، زندگی کردهاید، گزارشی در مورد روندی که این هنر طی سالهای اخیر داشته، بدهید.
مدتی، دانشگاهها تعطیل بودند و برای مدت 10 سال هم به طور کامل مجسمهسازی تعطیل بود. یعنی فاصله بین من مجسمهساز و مجسمهسازی که امروز مجسمهسازی میکند دو نسل خالی است. وقتی دو نسل، فاصله و شکافی به این حد دارند، ارتباطشان خیلی مشکل است. من سال 70 به ایران برگشتم و این شانس را داشتم که همان زمان مجسمهسازی هم شروع شد. و خب من هم پا به پای بقیه، کار کردم و به نظرم اوضاع مجسمهسازی، ریتم فوقالعادهای داشته است. یعنی در عرض 20 سال، حرکت خیلی شدیدی شده و این خیلی جای امیدواری دارد.
- حالا کمی درباره این نمایشگاه صحبت کنیم. کارها شاید برای مخاطب عام در نگاه اول، مبهم و نامفهوم باشند. حتی مخاطب هنرمند هم باید یک یا چند دور حجمها را ببیند. خودتان این نمایشگاهتان را چه طور توصیف میکنید؟
این نمایشگاهی بود که برای خودم خیلی غافلگیرکننده بود. از حجمی که چند سال پیش ساختم، به وجود آمد و الان آن مجسمه جزو مجموعههای موزه هنرهای معاصر است. من در آتلیهام، با این حجم زیستی را داشتم و به مرور دیدم، این حجم وقتی در فضا تغییر میکند، بیان تازهای پیدا میکند. من این کار را کردم و به من شور ادامه داد. همین طور ادامه دادم تا یک مجموعه به وجود آمد. بعد دیدم اگر این فرم دو تا بشود، چه قدر ظرفیت دارد. با ترکیب این دو در فضا از زوایای مختلف کار کردم و تعداد زیادی کار مستقل با یک فرم به وجود آمد. برای این که پتانسیل این فرم به قدری بود که در هر وضعیت میتوانست حس و درک تازهای به من بدهد. این کار، مصادف شد با برگزاری این نمایشگاه. میخواستم کارهای دیگری را بگذارم ولی اینها را مقدم، جاافتادهتر و پختهتر از آنها دیدم. البته انتظار نداشتم دیگران بپذیرند ولی خوشبختانه همان شعفی را که من با این کار در این سه سال داشتم، در عادیترین و عامیترین مخاطب هم دیدم؛ این حس انسانی، شیرینی زندگی، ارزش حیات را در مخاطبان دیدم.
- مخاطبان چه جایگاهی در ذهنتان دارند؟ چه قدر موقع خلق اثر به مخاطبان مختلف فکر میکنید؟
نه من و نه هیچ کس که در وادی هنر کار میکند، برای مخاطب خاص کار نمیکند. اولین مخاطب خودش است و بعد دیگران. کاری که جوهره دارد و زندگی هم در آن جریان دارد، در واقع برای مخاطب عام ساخته میشود. فکر نمیکنم هنرمندی فقط برای گروه یا قشر خاصی کاری کند. وقتی هم نمایشگاه میگذارد از عام دعوت میکند. پس مخاطب برای کسی که کار هنری میکند، تعریف نشده است. ممکن است کارها برای مخاطب خاصی جذاب باشد ولی هنرمند موقع خلق اثر فکر نمیکند که این را برای مخاطب خاص انجام میدهد. اگر هنرمند خودش با کارش رابطه برقرار کرده باشد، دیگران هم میتوانند رابطه برقرار کنند. باید حیات در کار وجود داشته باشد. در این صورت دیگر فرم نیست، متریال نیست. موجود زنده است.
متاسفانه خیلی وقتها هنرمندان ما اول وقت نمایشگاه میگیرند و بعد کار میکنند. این کار درست نیست. هر چه قدر هم که هنرمند متبحر و استاد باشد، وقتی قرار میشود برای نمایشگاه کار کند یک جای قضیه میلنگد. کار باید در آتلیه به وجود بیاید و بعد اگر ضرورت نمایش پیدا کرد، به نمایش گذاشته شود.