مجله 24
زمان انتشار: فروردین ماه۱۳۹۱، ویژه نامه نوروز ۹۱
آدرس: مجله 24، ویژهنامهی سینمایی همشهری ماه، بخش سینما و زندگی، صفحات 140و 141
زندگی و سینما در جشنواره بین المللی فیلم فجر
از منفی بی3 تا همکف
گاهی فصل مشترکی پیدا میکنند، گاهی بر هم منطبقند و گاهی هم حتی متنافرند. این سه حالتی است که میتوانیم برای ارتباط دنیای سینما و زندگیهایمان تصور کنیم.
بعضیهایمان با سینما زندگی میکنیم. بعضیهایمان هیچ ربطی هیچ وقت به دنیای سینما نداشتهایم و البته گاهی هم برای بعضیهایمان اتفاق افتاده که دست روزگار، مدتی فصل مشترکی میان ما و سینما به وجود آورده. یکی از اتفاقاتی که میتواند فصل مشترکهایی بین سینما و زندگی خیلی از ماها به وجود بیاورد، جشنواره بینالمللی فیلم فجر است؛ یک اتفاق ده روزه گرم زمستانی برای سینما و سینمادوستها.
یک روز میهمان جشنواره
ممکن است زن جوان علاقمند به سینمایی باشید که کارت سینما رسانه را ندارید ولی دلتان آنجاست؛ در سالن همایشهای برج میلاد. تمام روز هدفون به گوش، برنامههایی را که رادیوهای مختلف، به صورت زنده و غیرزنده از جشنواره پخش میکنند، میشنوید.
سایتها و بحثهای حوالی فیلمها را چک میکنید. و آنقدر با آدمهای مسئول و غیرمسئول مختلف تماس میگیرید که بالاخره موفق میشوید قول یک روز میهمان جشنواره شدن را بگیرید.
دو فرزند کوچکتان را به خانوادهتان میسپارید ، شب را در اتوبوس میگذرانید و صبح یک راست میروید سینما رسانه. پل چوبی را میبینید. ناراحت میشوید از این که با کارت میهمان نمیتوانید وارد سالن نشست فیلمها بشوید، همانطور چند دقیقه بیرون سالن سعدی میایستید. بعد میروید در غرفههای رسانهای با اهالی مطبوعات گپ بزنید. ده دقیقه از دزدان خیابان جردن را تحمل میکنید.
میروید کنار غرفهی رادیو جوان تا اجرای مهران دوستی را در کافه رادیو ببینید و بشنوید. مینشینید کنار سروش صحت که بپرسید چه کار میتوانید برای فیلمنامههایی که نوشتهاید بکنید. با خبرنگارها صحبت میکنید، فیلم زندگی خصوصی آقا و خانم میم را تماشا میکنید و بعد سوار آخرین اتوبوس شب میشوید و به شهرتان برمیگردید. اما تا پایان جشنواره هر روز به دوستانتان که فرصت حضور در سینما رسانه را دارند، زنگ میزنید و پیامک میفرستید تا درباره فیلمها و اتفاقاتی که آن روز در نشستها و بحثها افتاده، بپرسید.
زیر باران شاترها
ممکن است مرد جوانی باشید که برای سینما مینویسد. هر روز از کرج تا ایستگاه سرویسهای هفت تیر میآیید. ساعت 9 صبح سوار ونهای سینما رسانه میشوید تا بتوانید به اولین فیلم که ساعت 10 اکران میشود، برسید. فیلم میبینید، در نشستها شرکت میکنید، درباره فیلمهایی که دیدهاید، صحبت میکنید و بعد با آخرین سرویس قبل از ساعت 11، برمیگردید.
ممکن است منتقد و روزنامهنگاری باشید که تمام ده روز، بین دفتر رسانهتان و سینما رسانه در تردد هستید. فیلم میبینید، با بازیگران و عوامل فیلمها صحبت میکنید، مینویسید و سعی میکنید اخبار جشنواره را در آخرین لحظات قبل از چاپ، به صفحهبندی برسانید.
ممکن است عکاس باشید و عضو فعال نشستها. عوامل فیلم از در سالن وارد میشوند، روی صندلیهای ردیف اول مینشینند. بعد از چند دقیقه مجری جلسه، محمود کبرلو، دعوت میکند که پشت میز قرار بگیرند. در تمام این مدت شما فرصت دارید با ترفندهای مختلف، عکسهایی از آنها بگیرید که با عکسهایی که انبوه عکاسان دیگر میگیرند، حداقل کمی متفاوت باشند. بعد باید در اولین فرصت خودتان را به سالن رسانهها برسانید، عکسهایتان را آماده کنید و زودتر از بقیه، برای رسانهتان بفرستید.
یک لبخند ساده بعد از یک روز فیلم دیدن
ممکن است زن میانسال منتقدی باشید، که سینما بخش مهمی از زندگیتان است، بخشی که انرژی و زمانتان را برایش میگذارید اما هنوز قابلیت این را ندارد که تنها منبع ارتزاقتان باشد. زن میانسال سینمادوستی باشید که همه میتوانند دخترک ده ساله شاد و بازیگوش درونش را ببینند مخصوصاً وقتی با عجله چند دقیقه قبل از این که چراغهای سالن را خاموش کنند، میرسید.
دنبال یک صندلی خالی میگردید. ناگهان همکاری را میبینید که صندلی کناریاش را بهتان تعارف میکند. لبخند شیرینی میزنید، نفس زنان از میان جمعیت راهتان را پیدا میکنید، مینشینید و با لبخند میگویید:«من گوشم مشکل داره. اون طرف سالن خوب نمیشنیدم. خدارو شکر اینجا برام جا گرفته بودی.» و بعد تهران 1500 را میبینید و گاهی آنقدر بامزه میخندید که همکارتان هم دلش بخواهد بخندد.
جدول فیلمها را میگیرید، فیلمهایی را که میخواهید ببینید و دربارهشان بنویسید، انتخاب میکنید. با زنان کهنسال بوسیدن روی ماه همذاتپنداری میکنید. و برای همکارانتان تعریف میکنید که یکی از زنهای این فیلم را در نمازخانه دیدهاید، با او صحبت کردهاید و پیش خودتان گفتهاید:«خدارو شکر هنوز خیلی معروف نشدی که وقتی، بهت سلام میکنم خودتو بگیری». بعد یک شب وقتی دارید با همکارانتان برمیگردید و همه از این که در آن روز هیچ فیلم خوبی ندیدهاند، پکرند، آن قدر صحبت میکنید و از این در و آن در میگویید که همه میخندند و شما با همان چشمان مهربان، بهشان میگویید خوشحالید که توانستهاید امروز حداقل دو نفر را بخندانید.
به یاد گاو مش حسن
میتوانید دختر جوان روزنامهنگاری باشید و کارهایتان را طوری تنظیم کنید که بتوانید چند روزی در بطن جریان پر سر و صدایی به نام جشنواره بین المللی فیلم فجر باشید هر چند ته دلتان، ترجیح میدادید کارت جشنواره تئاتر یا موسیقی فجر را داشتید. روز اول جشنواره، سرویس را پیدا نمیکنید، ده هزار تومان پول تاکسی میدهید تا بتوانید برای دیدن تلفن همراه رئیس جمهور به موقع در سینما رسانه باشید.
میرسید به سالن همایشهای برج میلاد؛ چند دقیقه در نشست فیلم سلام بر فرشتگان، مینشینید. بعد بهتان زنگ میزنند که مصاحبه دیگری دارید، تاکسی میگیرید اما یک ساعت دیر میرسید و در برابر راننده که میگوید: «تورو خدا حلال کنید، باور کنین همکارا به من میگن جیپیاس» فقط لبخند میزنید. مصاحبه را از دست میدهید در حالی که مجبور شدهاید روز اول جشنواره را هم بدون دیدن حتی یک فیلم، بگذرانید.
بعد از چند روز، دوباره به جشنواره برمیگردید با ترس از این که مبادا همان طور که روی کارت نوشتهاند، چون بیش از سه روز از جشنواره دور بودهاید، کارتتان را باطل کرده باشند. کارت میزنید و وقتی اسم و مشخصاتتان تایید میشود، با خیال راحت و لبخند وارد میشوید. اما وقتی روز اول حضورتان تمام میشود، غم و سنگینی عجیبی احساس میکنید چون دو فیلم دیدهاید که از رابطههای شکسته، رابطههای ناموفق و البته نوع گفتنشان هم خیلی بدیع نبوده؛ پل چوبی و من همسرش هستم. فیلمها را دوست نداشتهاید و نمیفهمید که چه طور سینما به برخی از یادآوریهای تاریخی تلخ پل چوبی، میخندد.
روز بعد، در برف و ترافیک سنگین بالاخره به سینما رسانه میرسید، به زحمت جایی پیدا میکنید تا برف روی کاجها را تماشا کنید. سومین فیلم با تم رابطههای شکسته، حالتان حسابی گرفته میشود اما از فیلم خوشتان آمده و وقتی خبرنگاری در نشست مطبوعاتیاش میگوید:« امسال اگه فیلم گاو توی جشنواره بود، حتماً گاو مش حسن هم بهش خیانت میکرد» لبخند میزنید. شاید هم تلخند!
بعد حالتان خوب میشود وقتی خوابم میاد را تماشا میکنید. تا نیمههای فیلم حسابی درگیرید و راضی از روشهای نویی که برای گفتن خیلی حرفها، در این فیلم میبینید. جشنواره با نارنجی پوش، نیم ساعت از بیداری، 20 دقیقه از در انتظار معجزه و بیخود و بیجهت ادامه پیدا میکند تا میرسید به بغض که فیلم اول کارگردانش است و البته در لوکیش ترکیه. با خودتان فکر میکنید، شاید اگر این فیلم را در قالب عکسهایی با یک موسیقی خوب، میدیدید، لذت بیشتری میبردید از دیدنش!
و بعد حتی به خاطر پاریس هم نمیتوانید یک روز دیگر را تا آخر دوام بیاورید. عطای دیدن قلادههای طلا را که قرار است بالاخره در سئانس 12:30 شب اکران شود، به لقایش میسپارید. برای تهران 1500 شانس میآورید و یک صندلی سمت چپ سالنی که برای سینما ساخته نشده، گیر میآورید و خب مجبورید همان طور کج، این انیمیشن پر از شوخی را تماشا کنید. بعد پله آخر را از روی سکویی درست وسط سالنی که دارد از جمعیت منفجر میشود، میبینید.
کمکم یاد میگیرید تقسیمبندی کنید؛ برای بعضی از فیلمها، تماشا و شرکت در نشست را در نظر میگیرید و برای بعضیها حتی هیچ کدام! هر چه به اختتامیه نزدیک میشوید، سالن نمایش شلوغتر میشود و حضور غیررسانهایها پررنگتر. کمتر جای نشستن پیدا میکنید و یاد میگیرید که باید چند دقیقه قبل از پایان فیلم کنار در خروجی باشید تا فیلم که تمام شد، دو طبقه پایین بروید، جزو اولین کسانی باشید که کارت میزنید و وارد سالن نشست میشوید تا بتوانید جایی در چهار ردیف اول سالن نشست برای خودتان جور کنید وگرنه پشت دیوار عکاسان قرار میگیرید.
یاد میگیرید که سوال پرسیدن در نشستهای مطبوعاتی فیلمها، اصلاً کار سختی نیست. میتوانید بروید در صف خبرنگاران پشت تریبون قرار بگیرید، کارت بزنید تا مشخصات شما و نام رسانهتان در مانیتور برای حضار نمایش داده شود و بعد به بهرام عظیمی بگویید:« فقط میخواستم بگم متاسفم» و از سالن خارج شوید.
در سکوت
حضور در جشنواره بینالمللی فیلم فجر، برای خیلیها جذاب است؛ چه حضور رسانهای و چه حضور سینمادوستی. میتوانید از فرصتهای کوتاه کنار میز چای-نسکافه-شیرینی استفاده کنید و با همکاری که همیشه فقط نوشتههایش را خواندهاید، گپ بزنید. میتوانید به غرفههای رادیوها، مجلات و روزنامههای مختلف سر بزنید و با رسانهایها صحبت کنید.
حتی میتوانید فقط تماشاگر تمام این جنب و جوشهای رسانهای-سینمایی باشید. از کنار مانی حقیقی رد شوید و نگویید که چه قدر بازیها و فیلمش را دوست داشتهاید. خیلی ساده در سکوت و تنهایی فیلم ببینید، در نشستها شرکت کنید، در وقتهای اضافه، میزی پیدا کنید و صندلیتان را رو به منظره کوههای پر از برف و ساختمانهای کوتاه و بلند بگذارید، لپتاپتان را روشن کنید و سعی کنید میان آنهمه سروصدا، چیزی بنویسید.